باب دوازدهم در بيان تاريخ نهال حديقه مصطفوى و گل بوستان مرتضوى امام دهم امام على نقى عليه السّلام است
فصل اوّل : در بيان تاريخ ولادت و نسب و اسم و لقب و كنيت آن حضرت است
اسم شريف آن جناب على بود، و كنيت او ابو الحسن، و مشهورترين القاب آن جناب نقى و هادى بود، و آن جناب را نجيب و مرتضى و عالم و فقيه و امين و مؤتمن و طيّب و متوكّل و عسكرى نيز مىگفتند «1». چون سرّ من رأى را براى لشكر بنا كردند، آن را عسكر مىگفتند؛ و امام على نقى و امام حسن را به سبب سكناى آن بلده، عسكرى مىناميدند «2».
و در سال ولادت آن حضرت اشهر آن است كه سال دويست و دوازدهم هجرت بود، و جمعى كثير سال دويست و چهاردهم نيز گفتهاند. امّا ولادت مشهور پانزدهم ذيحجّه است «3».
به روايت ديگر كه شيخ در مصباح نقل كرده است : بيست و هفتم ذيحجّه است. به روايت ابن عبّاس در دوّم يا سهشنبه پنجم ماه رجب واقع شد. به روايت على بن ابراهيم قمّى : روز سهشنبه سيزدهم ماه رجب واقع شد، و زيارتى كه از ناحيه مقدّسه بيرون آمده، دلالت مىكند بر آن كه ولادت آن حضرت در ماه رجب بوده «4».
و مكان ولادت آن شريف موضعى است در حوالى مدينه طيّبه كه آن را صريا
______________________________
(1) مناقب ابن شهر آشوب 4/ 432.
(2) علل الشرايع 1/ 241.
(3) كافى 1/ 497.
(4) بحار الأنوار 50/ 116.
----------------------------------------------------------------------------
مىگويند «1».
در بصائر الدّرجات به سند معتبر از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه چون حق تعالى خواهد كه امامى را خلق نمايد، هفت برگ از بهشت براى پدر آن امام مىفرستد، چون تناول مىنمايد، نطفه امام منعقد مىشود؛ چون آن نطفه مبارك به رحم مادر منتقل مىگردد، صداى مردم را مىشنود؛ چون به زمين مىآيد، حق تعالى عمودى از نور براى او ميان آسمان و زمين بلند مىكند، و ملكى بر بازوى راست او اين آيه را مىنويسند كه: وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلًا لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ «2» «3».
و والد ماجد آن جناب، امام محمّد تقى بود، و والدهاش امّ ولدى بود كه او را سمانه مغربيّه مىگفتند «4».
و نقش نگين آن حضرت به روايت فصول مهمّه : «اللَّه ربّي و هو عصمتي من خلقه» بود «5».
به روايت ديگر: حفظ العهود من أخلاق المعبود «6».
به روايتى : آن جناب گندمگون بوده «7».
______________________________
(1) اعلام الورى 355؛ ارشاد شيخ مفيد 2/ 297.
(2) سوره انعام/ آيه 115.
(3) بصائر الدرجات 438.
(4) كشف الغمّه 3/ 166 و 190؛ اعلام الورى 355؛ كافى 1/ 498.
(5) الفصول المهمّه 274.
(6) بحار الأنوار 50/ 117.
(7) الفصول المهمّه 274.
--------------------------------------------------------------------
فصل دوّم : در تاريخ شهادت آن حضرت و بعضى از ستمهائى كه از مخالفان دين بر آن امام مبين واقع شد
سال شهادت آن جناب به اتّفاق سال دويست و پنجاه و چهارم هجرت بود، و در روز وفات خلاف است، به روايت ديگر على بن ابراهيم قمّى و ابن عيّاش: روز سهشنبه سوّم ماه رجب به روايت ابن خشّاب: بيست و پنجم ماه جمادى الآخر بود. به روايت ديگر:
بيست و هفتم ماه مذكور. به روايت ديگر: بيست و ششم ماه مذكور «1».
و سنّ شريف آن جناب در آن وقت به چهل سال رسيده بود «2». به روايت ديگر: به چهل و يك سال و چند ماه «3»، و در هنگام وفات والد خود كه به منصب جليل القدر امامت كبرا و خلافت عظما سرافراز گرديد از عمر شريفش شش سال و پنج ماه تقريباً گذشته بود «4»، و مدّت امامت آن حضرت سى و سه سال و كسرى بود، و قريب به سيزده سال در مدينه اقامت فرمود «5»، و بعد از آن متوكّل لعين آن حضرت را به سرّ من رأى
______________________________
(1) كشف الغمّه 3/ 167- 169 و 177 و 190؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/ 433.
(2) كشف الغمّه 3/ 168 و 177.
(3) كشف الغمّه 3/ 168 و 169 و 177؛ ارشاد شيخ مفيد 2/ 297.
(4) كشف الغمّه 3/ 168؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/ 433.
(5) مناقب ابن شهر آشوب 4/ 433؛ كشف الغمّه 3/ 177 و 190؛ ارشاد شيخ مفيد 2/ 297.
-------------------------------------------------------------------------
طلبيد، و بيست سال در آن جا توطّن فرمود در خانهاى كه اكنون مدفن شريف آن جناب است «1».
بنا بر قول ابن بابويه و جماعتى ديگر، معتمد عبّاسى آن حضرت را به زهر شهيد كرد «2»، و در وقت شهادت آن امام غريب به غير از امام حسن عسكرى عليه السّلام كسى نزد آن جناب نبود، و در جنازه آن جناب جميع امرا و اشراف حاضر شدند، امام حسن عسكرى عليه السّلام در جنازه پدر شهيد خود گريبان چاك كرد و خود متوجّه غسل و كفن و دفن والد بزرگوار خود شد، و آن جناب را در حجرهاى كه محلّ عبادت آن حضرت بود دفن كرد، پس جمعى از منافقان آن زمان اعتراض كردند كه گريبان چاك كردن در مصيبت مناسب منصب امامت نيست، حضرت فرمود: اى جاهلان احمق چه مىدانيد احكام دين خدا را، حضرت موسى پيغمبر خدا بود و در ماتم برادر خود هارون گريبان چاك كرد «3».
و در ايّام اقامت سرّ من رأى از متوكّل لعين و غير او از خلفاى جور و اتباع ايشان اذيّتها و ستمهاى بسيار بر آن امام اخيار وارد شد.
و سبب طلبيدن آن جناب به سرّ من رأى به روايت شيخ مفيد و ديگران آن بود كه :
عبد اللَّه بن محمّد والى مدينه اذيّت و اهانت بسيار به آن امام بزرگوار مىرسانيد، تا آن كه نامهها به متوكّل لعين نوشت در باب آن جناب كه سبب خشم و غضب آن لعين گردد «4».
به روايت ديگر: بريحه به آن لعين نوشت كه : اگر تو را به مكّه و مدينه حاجتى هست، على بن محمّد را از اين ديار بيرون بر كه اكثر اين ناحيه را مطيع و منقاد خود گردانيده است «5».
به روايت اوّل : چون حضرت مطّلع شد كه والى مدينه به متوكّل امرى چند نوشته كه موجب اذيّت و اضرار آن لعين نسبت به آن جناب خواهد گرديد، نامهاى به متوكّل نوشت و در آن نامه درج كرد كه: والى آزار و اذيّت به من مىرساند، و آن چه در حقّ من نوشته
______________________________
(1) روضة الواعظين 246.
(2) مناقب ابن شهر آشوب 4/ 433.
(3) رجال كشى 2/ 842.
(4) ارشاد شيخ مفيد 2/ 309.
(5) عيون المعجزات 119.
----------------------------------------------------------------------
محض كذب و افتراست، متوكّل لعين براى مصلحت نامه مشفقانه به حضرت نوشت، و در آن نامه امام زمان را تعظيم و اكرام كرد، و نوشت كه : چون مطّلع شديم كه عبد اللَّه بن محمّد نسبت به شما سلوك ناموافقى كرد، منصب او را تغيير داديم، و محمّد بن فضل را به جاى او نصب كرديم، و او را تأكيد تمام در اعزاز و اكرام شما كردهايم.
و ابراهيم بن العبّاس را گفت كه : نامهاى به حضرت نوشت كه، خليفه مشتاق ملاقات وافر البركات شما گرديده، و خواهان آن هست كه اگر بر شما دشوار نباشد، متوجّه اين صوب گرديد با هر كه خواهيد از اهل بيت و خويشان و حشم و خدمتكاران خود، با نهايت سكون و اطمينان خاطر، به رفاقت هر كه اراده داشته باشيد، و هر وقت كه خواهيد بار كنيد، و هرگاه كه اراده نمائيد نزول فرمائيد، و يحيى بن هرثمه را به خدمت شما فرستاده كه اگر خواهيد در اين راه در خدمت شما باشد، و در هر باب اطاعت امر شما نمايد، و در اين باب مبالغه بسيار او را فرمود، بدانيد كه هيچيك از اهل بيت و خويشان و فرزندان و مخصوصان خليفه نزد او از شما گرامىتر نيست، و نهايت لطف و شفقت و مهربانى نسبت به شما دارد.
چون اين نامه به آن جناب رسيد، به زودى تهيّه سفر خود نمود، با يحيى بن هرثمه متوجّه سرّ من رأى گرديد. چون حضرت داخل شد، آن لعين را خاطر جمع شد، سلوك خود را تغيير داد و آن جناب را چند روز بار نداد، و حكم كرد آن جناب را در كاروانسرايى كه غربا و گدايان در آن جا مىبودند فرود آوردند، و بعد از چند روز خانهاى براى آن جناب تعيين كردند و حضرت را به آن خانه نقل كردند «1».
كلينى و ديگران از صالح بن سعيد روايت كردهاند كه گفت : روزى داخل سرّ من رأى شدم و به خدمت آن جناب رفتم و گفتم : اين ستمكاران در همه امور سعى كردند در اطفاى نور تو و پنهان كردن ذكر تو، تا آن كه تو را در چنين جائى فرود آوردند كه محلّ نزول گدايان و غريبان بىنام و نشان است، حضرت فرمود كه : اى پسر سعيد هنوز تو در معرفت قدر و منزلت ما در اين پايهاى، و گمان مىكنى كه اينها با رفعت شأن ما منافات
______________________________
(1) ارشاد شيخ مفيد 2/ 309.
-----------------------------------------------------------------------------
دارد، و نمىدانى كه كسى را كه خدا بلند كرد، به اينها پست نمىشود. پس به دست مبارك خود اشاره كرد به جانبى، چون به آن جانب نظر كردم، بستانها ديدم به انواع رياحين آراسته، و باغها ديدم به انواع ميوهها پيراسته، و نهرها ديدم كه در صحن باغها جارى بود، و قصرها و حوران و غلمان در آنها مشاهده كردم كه هرگز نظير آنها را خيال نكرده بودم، از مشاهده اين احوال ديدهام حيران و عقلم پريشان شد، پس حضرت فرمود : ما هر جا كه باشيم، اينها از براى ما مهيّاست، و در كاروان سراى گدايان نيستيم «1».
و متوكّل لعين در مدّت حيات حيلههاى بسيار براى دفع آن جناب برانگيخت، و معجزات بسيار از آن جناب مشاهده كرد، تا آن كه به نفرين آن جناب هلاك شد، و آسيب به آن جناب نتوانست رسانيد.
سيّد ابن طاووس و ديگران روايت كردهاند كه چون متوكّل لعين، فتح بن خاقان وزير خود را خواست كه اعزاز و اكرام نمايد و منزلت او را نزد خود بر ديگران ظاهر گرداند، و در حقيقت غرض او نقص شأن و استخفاف قدر امام على نقى عليه السّلام بود، و اين امر را بهانه كرده بود، پس در روز بسيار گرمى با فتح بن خاقان سوار شد و حكم كرد كه جميع امرا و علما و سادات و اشراف و اعيان در ركاب ايشان پياده بروند، و از جمله آنها امام نقى عليه السّلام بود.
زراقه حاجب متوكّل گفت كه : من در آن روز آن جناب را مشاهده كردم كه پياده مىرفت و تعب بسيار مىكشيد و عرق از بدن مباركش مىريخت، من نزديك آن جناب رفتم و گفتم : يا بن رسول اللَّه شما چرا خود را تعب مىفرمائيد؟ حضرت فرمود كه : غرض آن لعين از اينها استخفاف من است، و ليكن حرمت بدن من نزد خدا كمتر از ناقه صالح نيست.
به روايت ديگر فرمود كه: يك ريزه ناخن من نزد حق تعالى گرامىتر است از ناقه صالح و فرزندان او.
زرّاقه گفت : چون به خانه برگشتم، اين قصّه را به معلّم اولاد خود كه گمان تشيّع به او
______________________________
(1) كافى 1/ 498.
---------------------------------------------------------------------
داشتم نقل كردم، او سوگند داد مرا كه : تو البتّه از آن حضرت شنيدى اين سخن را؟! من سوگند ياد كردم كه شنيدم، پس گفت : فكر كار خود بكن كه متوكّل سه روز ديگر هلاك مىشود تا از قضيّه او آسيبى به تو نرسد، من گفتم : از چه دانستى؟ گفت : براى آن كه آن حضرت دروغ نمىگويد، حق تعالى در قصّه قوم صالح فرموده است : تَمَتَّعُوا فِي دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ «1» و ايشان بعد از پى كردن ناقه به سه روز هلاك شدند.
من چون اين سخن را از او شنيدم، او را دشنام دادم و بيرون كردم، و چون او بيرون رفت، با خود انديشه كردم كه بسا باشد كه اين سخن راست باشد، اگر احتياطى در امور خود بكنم به من ضررى نخواهد داشت، پس اموال خود را پراكنده كردم و انتظار انقضاى سه روز را مىكشيدم. چون روز سوّم شد، منتصر فرزند متوكّل با جمعى از اتراك و غلامان مخصوص او به مجلس آن لعين آمدند و او را با فتح بن خاقان پاره پاره كردند. بعد از مشاهده اين حال، اعتقاد به امامت آن حضرت كردم، و به خدمت او رفتم آن چه ميان من و آن معلّم گذشته بود عرض كردم، فرمود كه : معلّم راست گفت، من در آن روز بر او نفرين كردم، و حق تعالى دعاى مرا مستجاب گردانيد «2».
ابن بابويه و ديگران روايت كردهاند از صقر بن ابى دلف كه چون حضرت امام على نقى عليه السّلام را به سرّ من رأى آوردند، به خدمت آن حضرت رفتم كه خبرى از احوال آن جناب بگيريم، و آن حضرت را نزد زراقى حاجب متوكّل محبوس كرده بودند، چون نزد او رفتم گفت : چهكار دارى؟ گفتم : به ديدن شما آمدهام، ساعتى نشستم چون مجلس خلوت شد، گفت : گويا آمدهاى كه خبرى از صاحب و امام خود بگيرى، من ترسيدم و گفتم : صاحب من خليفه است. گفت : ساكت شو كه مولاى تو بر حق است، و من نيز اعتقاد تو دارم و او را امام مىدانم، پس گفت : آيا مىخواهى نزد او بروى؟ گفتم : بلى، گفت : صبر كن كه صاحب البريد بيرون رود. چون بيرون رفت، كسى با من همراه كرد و گفت : ببر او را نزد علوى كه محبوس است، و او را نزد او بگذار و برگرد.
چون به خدمت آن جناب رفتم ديدم بر روى حصيرى نشسته است، و در برابرش
______________________________
(1) سوره هود/ آيه 65.
(2) مهج الدعوات 266.
-------------------------------------------------------------------------
قبرى كندهاند، پس سلام كردم و در خدمت آن جناب نشستم، حضرت فرمود كه : براى چه آمدهاى؟ گفتم : آمدهام كه از احوال شما خبرى گيرم، چون نظر من بر قبر افتاد گريان شدم، حضرت فرمود كه : گريان مباش كه در اين وقت از ايشان آسيبى به من نمىرسد، گفتم : الحمد للَّه، پس مسألهاى چند از آن جناب پرسيدم. چون جواب مسائل را بيان كرد فرمود كه : برخيز وداع كن و بيرون رو كه ايمن نيستم كه از آن لعين ضررى به تو رسد «1».
قطب راوندى روايت كرده است از ابن اورمه كه گفت : در زمان متوكّل به سرّ من رأى رفتم، شنيدم كه متوكّل لعين حضرت امام على نقى عليه السّلام را در خانه سعيد حاجب محبوس كرده است براى استعلام احوال آن جناب به خانه سعيد رفتم، چون نظرش بر من افتاد گفت : آيا مىخواهى خداى خود را ببينى؟ گفتم : منزّه هست خدا از آن كه ديدهها او را دريابد. گفت : آن كسى را مىگويم كه شما امام مىدانيد، گفتم : مىخواهم. گفت : مرا امر كردهاند به كشتن او، و فردا او را به قتل خواهم رسانيد.
پس رخصت داد كه به خدمت آن جناب رفتم، چون داخل شدم ديدم كه آن امام معصوم در حجرهاى نشسته است و پيش روى او قبرى مىكنند، چون سلام كردم، و جواب شنيدم و آن قبر را مشاهده كردم، بىتاب شدم و گريستم، حضرت فرمود كه : سبب گريه تو چيست؟ گفتم : چون نگريم و تو را بر اين حال مىبينم، و قبر از براى تو حفر مىنمايند؟ حضرت فرمود كه : گريه مكن كه ايشان را ميسّر نخواهد شد اين امر، تا دو روز ديگر خون متوكّل و حاجب هر دو ريخته خواهد شد، و چنان شد كه حضرت فرمود «2».
ايضاً به سند معتبر از فضل بن احمد كاتب روايت كرده است كه گفت : روزى من با معتز به مجلس متوكّل رفتم، او بر كرسى نشسته و فتح بن خاقان نزد او ايستاده بود، پس معتز سلام كرد و ايستاد، من در عقب او ايستادم، و قاعده چنان بود كه هرگاه معتز داخل مىشد او را مرحبا مىگفت و تكليف نشستن مىكرد، در اين روز از غايت غضب و تغييرى كه در حال او بود متوجّه معتز نشد و با فتح بن خاقان سخن مىگفت، و هر ساعت صورتش متغيّر مىگرديد، و شعله غضبش افروختهتر مىشد، و به فتح بن خاقان مىگفت : آن كه تو در
______________________________
(1) معانى الاخبار 123.
(2) خرايج 1/ 412.
---------------------------------------------------------------------
حقّ او سخن مىگوئى چنين و چنان كرده است، و فتح آتش خشم او را فرو مىنشانيد و مىگفت : اينها بر او افتراست و او از اينها برى است، فايده نمىكرد و خشم او زياده مىشد و مىگفت : به خدا سوگند كه اين مرائى را مىكشم كه دعوى دروغ مىكند و رخنه در دولت من مىافكند. پس گفت : بياور چهار نفر از غلامان ترك را، چون حاضر شدند، به هر يك از ايشان شمشيرى داد و ايشان را امر كرد كه چون امام على نقى عليه السّلام حاضر شود، او را به قتل آورند، گفت : به خدا سوگند كه بعد از كشتن، جسد او را خواهم سوخت. بعد از ساعتى ديدم كه حجّاب آن ملعون آمدند و گفتند : آمد، ناگاه ديدم كه حضرت داخل شد و لبهاى مباركش حركت مىكرد و دعائى مىخواند، و اثر اضطراب و خوف به هيچ وجه در آن حضرت نبود. چون نظر آن لعين بر حضرت افتاد، خود را از كرسى به زير افكند و به استقبال حضرت شتافت و او را در بر گرفت و دست مباركش را و ميان دو ديدهاش را بوسيد، و شمشير در دستش بود گفت : اى فرزند رسول خدا، اى بهترين خلق، اى پسر عمّ من و مولاى من، اى ابو الحسن براى چه تصديق كشيده و آمدهاى در چنين وقتى؟ حضرت فرمود : پيك تو آمد در اين وقت و مرا طلبيد، متوكّل گفت : دروغ گفته است آن ولد الزّنا، گفت : برگرد اين سيّد من به هر جا كه خواهى برو، پس وزير و فرزند و خويشان خود را گفت كه : مشايعت آن حضرت بكنيد.
چون نظر غلامان ترك بر آن حضرت افتاد، نزد آن حضرت بر زمين افتادند و تعظيم آن حضرت نمودند. چون بيرون رفت، متوكّل غلامان را طلبيد و ترجمان را گفت كه از ايشان سؤال كن كه به چه سبب او را سجده و تعظيم كردند، ايشان گفتند : از مهابت آن حضرت بىاختيار شديم. چون پيدا شد، در دور او زياده از صد شمشير برهنه ديديم، و آن شمشيردار را نمىتوانستيم ديد، و مشاهده اين حالت مانع شد ما را از آن كه امر تو را به عمل آوريم، و دل ما پر از خوف و بيم شد، پس متوكّل رو به فتح آورد و گفت : اين امام توست و خنديد، فتح شاد شد به آن كه آن بليّه از آن جناب گذشت و مصداق احوال او به ظهور آمد «1».
______________________________
(1) خرايج 1/ 417.
---------------------------------------------------------------------
كلينى و شيخ مفيد و ديگران از ابراهيم بن محمّد طاهرى روايت كردهاند كه خراجى در بدن متوكّل به هم رسيد كه مشرف بر هلاك گرديد و كسى جرأت نمىكرد كه نيشترى به آن برساند، پس مادر متوكّل نذر كرد كه اگر عافيت يابد، مال جليلى براى حضرت امام على نقى عليه السّلام بفرستد، پس فتح بن خاقان به متوكّل گفت كه : اگر مىخواهى نزد حضرت امام على نقى عليه السّلام بفرستيم شايد دوائى براى اين مرض بفرمايد، گفت :بفرستيد.
چون به خدمت حضرت رفتند و حال او را عرض كردند، فرمود كه : پشكل گوسفند را در گلاب بخيسانند و بر آن خراج بندند. چون آن خبر را آوردند، جمعى از اتباع خليفه كه حاضر بودند خنديدند و استهزا كردند، فتح بن خاقان گفت : مىدانم كه حرف آن حضرت بىاصل نيست، و اگر آن چه فرموده است به عمل آوريد ضررى نخواهد داشت، چون دوا را بر آن موضع بستند، در ساعت منفجر شد و آن لعين از درد و الم راحت يافت، و مادرش ده هزار دينار در كيسه كرده سر كيسه را مهر كرد و براى آن جناب فرستاد.
چون آن لعين از آن مرض شفا يافت، مردى كه او را بطحائى مىگفتند نزد متوكّل بود، بد آن حضرت بسيار گفت، و گفت : اسلحه و اموال بسيار جمع كرده است و داعيه خروج دارد، پس شبى متوكّل سعيد حاجب را طلبيد و گفت : بىخبر به خانه امام على نقى عليه السّلام برو و هر چه در آن جا از اسلحه و اموال كه بيابى براى من بياور، سعيد گفت : در ميان شب نردبانى برداشتم و به خانه آن حضرت رفتم، و نردبان را بر ديوار خانه گذاشتم، چون خواستم به زير روم راه را گم كردم و حيران شدم، ناگاه حضرت از اندرون خانه مرا ندا كرد كه : اى سعيد باش تا شمع از براى تو بياورند. چون شمع آوردند، به زير رفتم ديدم كه حضرت جبّهاى از پشم پوشيده و عمامه بر سر داشته و سجّاده خود را بر روى حصيرى گسترده، و بر بالاى سجاده رو به قبله نشسته است. پس فرمود : برو و در اين خانهها بگرد و آن چه بيابى بردار، من رفتم و جميع خانههاى حجره را تفتيش كردم، در آنها هيچ نيافتم مگر يك بدره كه بر سرش مهر مادر متوكّل بود، و يك كيسه سر به مهرى ديگر، پس فرمود : مصلّاى مرا بردار. چون برداشتم، در زير مصلّا شمشيرى يافتم كه غلاف چوبى داشت و بر روى آن غلاف هيچ نگرفته بودند، آن شمشير را با دو بدره زر برداشتم و نزد متوكّل رفتم، چون مهر مادر خود را بر آن بدره ديد، او را طلبيد و از حقيقت حال سؤال كرد، مادرش گفت : در مرض تو من نذر كرده بودم كه اگر عافيت يابى ده هزار دينار براى او بفرستم، و اين بدره همان است كه من براى او فرستادهام، و هنوز مهرش را بر نداشته است. چون كيسه ديگر را گشود، چهار صد دينار در آن بدره بود، پس متوكّل يك بدره ديگر به آن ضم كرد و گفت : اى سعيد اين بدرهها را با آن كيسه و شمشير براى او ببر و عذرخواهى او بكن.
چون آنها را به خدمت آن حضرت بردم گفتم : اى سيّد من از تقصير من بگذر كه بىادبى كردم و بىرخصت به خانه تو در آمدم، چون از خليفه مأمور بودم معذورم، حضرت فرمود : وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ «1» يعنى : بزودى خواهند دانست آنها كه ستم مىكنند كه بازگشت آنها به سوى كجاست «2».
و قصّه بركه سباع مشهور است كه آن لعين در پيش قصر خود ساخته بود، و شيران و درندگان را در آن جا جا داده بود، و هر كه را اراده عقوبت داشت به آن بركه مىانداخت، روزى حضرت امام على نقى عليه السّلام را در آن بركه انداخت، حضرت مشغول نماز شد و سباع و درندگان بر دور آن جناب مىگرديدند و از روى تذلّل نزد او دم بر زمين مىماليدند و رو بر پاى مباركش مىگذاشتند، چون اين حالت را مشاهده كرد حكم كرد كه آن جناب را به زودى بيرون آوردند تا موجب مزيد اعتقاد مردم نگردد «3».
______________________________
(1) سوره شعراء/ آيه 227.
(2) اعلام الورى/ 344؛ كافى 1/ 499؛ مناقب ابن شهر آشوب 4/ 415؛ ارشاد/ 309.
(3) خرايج/ 210.
--------------------------------------------------------------------------
منبع : جلاء العيون،علامه مجلسي(متوفي 1111ق) ، صفحه 973 تا 985 ،نشر سرور قم، سال 1382
(استفاده از اين مطلب بدون ذكر نشاني سايت روا نيست)