تاريخ انتشار: 16 آبان 1390 ساعت 17:08:08
با خشم هرگز ...!!

سخت آشفته و غمگین بودم  

به خودم می گفتم : 

بچه ها تنبل و بد اخلاقند 

دست کم می گیرند 

درس ومشق خود را

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند

خط کشی آوردم،

در هوا چرخاندم ...

چشم ها در پی چوب ، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،

خوب، دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم ...

سومی می لرزید ...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود ...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،

آن طرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، این جا

هم چنان می لرزید ...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”

باز کن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد ...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کرد

و سپس ساکت شد ...

اما هم چنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، در کنارم خم شد

زیر یک میز،

کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد

گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زد

سرخی گونه او، به کبودی گروید …

صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند ...

خجل و دل نگران، منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو و کنارچشمش، متورم شده است

درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا …

چشمم افتاد به چشم کودک ...

غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده، معلم بودم

لیک آن کودک خرد و کوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر …

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آن چه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمی دانستم

من از آن روز معلم شده ام …

او به من به یاد آورد این کلام را ...

که به هنگامه ی خشم

نه به فکر تصمیم

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من عصبانی باشم

با محبت شاید، گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...

هرگز...

 

شاعر : محمد علي غني پور

 

** با تشكر از ارسال كننده :  www.sohagroup.com **

   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=4612
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.