امام دهم ابو الحسن على الهادى (ع)
گفته شده كه آن حضرت (امام هادى (ع)) در ذى حجه سال 212، يا رجب سال 214، بدنيا آمده است تاريخهاى ديگرى نيز براى تولد آن حضرت ذكر كردهاند؛ ايشان در روستايى در اطراف مدينه به نام «صرب» به فاصله سه مايل كه بنا به آنچه در مناقب ابن شهر آشوب آمده جدش امام موسى بن جعفر (ع) آن را بنيان گذارد از مادرى مغربى به نام سمانه، بدنيا آمدند. به هنگام فوت پدر ايشان شش يا هشت سال و يا بيشتر سن داشتند و پس از پدر بيش از سى سال زندگى كردند كه شامل بخش اعظم خلافت مأمون و هارون بن محمد بن هارون ملقب به واثق كه مدت پنج سال و 9 ماه خلافت كرد، و المنتصر محمد بن جعفر كه طبق روايت مسعودى شش ماه حكومت كرد، و احمد بن محمد بن معتصم كه به مدت سه سال و هشت ماه خلافت كرد و پس از آن از خلافت كناره گرفت و آن را تسليم زبير بن جعفر ملقب به المعتز كرد و او نيز پس از حدود چهار سال و چند ماه خلافت، خود از اين مقام كناره گرفت، بود و آنچنان كه در روايت مسعودى در مروج الذهب در سخن از حوادث سال 254 آمده و يعقوبى نيز در تاريخ خود آن را تأييد كرده، وفات آن حضرت هم در زمان او (المعتز باللّه) بوده است.
يعقوبى در رابطه با اين جريان، مىافزايد كه معتز برادرش ابا احمد بن متوكل را فرستاد تا در خيابان معروف به خيابان ابو احمد، بر جنازه آن حضرت نماز بگزارد وقتى مردم جمع شدند صداى گريه و ناله آنها، بالا گرفت و آنگاه نعش را به خانهاش بازگرداند و در همان جايى كه هم اينك آرامگاه ايشان است، بخاك سپرد.
در مورد امامت ايشان، پدر آن حضرت پيش از وفات هم چنان كه هر امامى نسبت به جانشين خود مىكند، در اين مورد تصريح كرد و به علاوه متون كلى از طريق پيامبر در مورد امامت دوازده امام به نام، از امامت ايشان حكايت دارد.
در كافى با سند به اسماعيل بن مهران آمده كه گفته است: وقتى كه امام جواد در نخستين خروج خود از مدينه به سوى بغداد مىرفت به ايشان گفتم: فدايت گردم من بر تو بيم دارم پس از تو به چه كسى مراجعه كنيم؟ صورتش را به من گرداند و خنده كنان فرمود: آنگونه كه گمان بردهاى من در اين سال نمىميرم. و هنگامى كه براى بار دوم عازم بغداد بود به حضورش رسيدم و گفتم: فدايت گردم تو اينك بيرون مىروى به ما بگو كه پس از تو به كه مراجعه كنيم. حضرت آنچنان گريه كرد كه محاسنش تر شد و سپس رو به من نموده فرمود: در اين سفر، بيمناك هستم پس از من فرزندم على، جانشين است.
همچنين از حسين بن محمد به نقل از خيرانى به نقل از پدرش كه از ملازمان امام هادى و خدمتكاران ايشان بود روايتى نقل شده كه از سوى امام جواد در مورد امامت فرزند خود، هادى، تصريح شده است و آن را پدر خيرانى و ابو جعفر اشعرى احمد بن محمد بن عيسى روايت كردهاند و در اين روايت آمده كه خيرانى مىگويد:
وقتى امام جواد وفات يافت پدرم از منزلش بيرون نرفت تا اينكه حدود چهار صد نفر را (نسبت به درخواست بيرون آمدن) جواب رد داد بزرگان قبيله براى گفتگو درباره اين موضوع نزد محمد بن الفرج گرد آمدند محمد بن الفرج براى پدرم نوشت كه آنها نزد او جمع آمدهاند و اگر بيم برملا شدن نبود خود به اتفاق آنها نزدش مىآمد و از وى خواست كه نزد آنها بيايد پدرم سوار بر مركب خود شد و نزد آنها رفت. به پدرم گفتند: در اين باره چه مىگويى؟ پدرم به حاضران گفت: رقعهها را بياوريد. آن حضرت متن وصيت را بر ده رقعه نوشته و آنها را به رؤساى قبايل داده بود. رقعهها را حاضر آوردند به ايشان گفت: اين همان چيزى است كه از من مىخواستيد، يكى از حاضران به او گفت: ما دوست داشتيم كه در اين مورد شاهد ديگرى نيز داشتى. به ايشان گفت: خداوند عز و جل او را نيز در ميان شما آورده است اين ابو جعفر اشعرى است كه به شنيدن اين نامه گواهى مىدهد و از او خواست نسبت به آنچه مىداند گواهى دهد. ابو جعفر اشعرى منكر آنچه شنيده بود شد پدرم او را به مباهله فرا خواند وقتى اين كار صورت گرفت گفت:
من آن را از امام جواد شنيدم و اين كرامتى از ايشان است و خوش داشتم كه مردى از عرب و مردى از عجم بر آن گواهى دهند ابو جعفر اشعرى عرب و خيرانى فارس بود.
راوى در ادامه مىگويد: طولى نكشيد كه همگى حاضران به حق اذعان كردند و امامت امام هادى (ع) را پذيرفتند.
مفيد پس از وارد كردن اين روايت و روايات ديگر مىگويد اخبار در اين باب بسيار است كه اگر بخواهيم همه آنها را ثبت كنيم به درازا مىكشد، اتفاقا نظر سران قبايل نسبت به امامت هادى (ع) و نبود كسى كه مدعى آن شود و باعث سوء تفاهمى در اين امر گردد خود ما را از آوردن اخبار و متنهاى ديگر، بىنياز مىسازد.
امام هادى (ع) در حالى عهدهدار امامت گرديد كه كودكى نهساله يا بنا به بيشترين حدسها، در آغاز جوانى خود بود و اين در حالى بود كه حكام عباسيها پس از دورانى كه امنيت و آسايش براى علويها تأمين شده بود تازه دشمنى خود را با اهل بيت و آزار و شكنجه علويها را از سر گرفته بودند. آن حضرت تا بيش از بيست سالگى از عمر خود در مدينه ماند تا تحت كنترل حكام عباسى، به نقش امامت خود بپردازد و همچون چشمه جوشان و گوارايى براى سردمداران دانش از همه جاى كشور و مناطقى كه آوازه آن حضرت پيچيده بود و خودى و بيگانه درباره مسائل دينى و هر مشكلى كه داشتند به ايشان مراجعه مىكردند، باشد.
اين صحنهها، خشم حكام را عليه ايشان برانگيخت و آنها را به ستوه آورد لذا او را به پايتخت خود فرا خواندند و اقامت اجبارى را براى بيش از بيست سال بر ايشان تحميل كردند تا ميان او و شيعيان پدرانش كه امامت او را پذيرفته و از لحاظ تعداد در آن تاريخ بيش از هر زمان ديگرى بيشتر بودند، فاصله ايجاد كنند.
اينها همه علاوه بر كينه شخصى و دشمنى آشكارى بود كه متوكل عباسى بيش از هر خليفه عباسى پيش از خود نسبت به ايشان مىورزيد بود. كينه و تعصب او نسبت به على و خاندان او (ع) آنچنان كه در تاريخهاى ابن اثير و طبرى در سخن از حوادث سال 236 و آنچه متوكل در اين سال انجام داده آمده چنان بود كه مىگويند:
در آن سال او قبر امام حسين (ع) را خراب و آن را با خاك يكسان كرد آنگاه دستور داد زمين را شخم زنند و بكارند تا آثارى از آن بجاى نماند و تعداد بسيارى از زايران قبر حضرت را از دم تيغ گذراند و سرانجام مالياتهاى سنگين و انواع مجازاتها را بر ايشان مقرر كرد تا از زيارت او دست بكشند و به همين حوادث است كه ابن السكيت يا بسامى در ابيات نسبت داده شده به آنها اشاره دارند:
- به خدا سوگند كه اگر بنى اميه فرزند دختر پيامبر خود را مظلوم كشتند،
- و پس از آن خاندان پدريش نيز مانند آن بر سرش آوردند و بميرم كه قبرش را ويران كردند.
- تأسف خوردند كه در كشتن او شركت نداشتند لذا استخوانهاى او را (در قبر) دنبال كردند.
آنچه كه مقام و موقعيت والاى امام هادى (ع) را نزد مسلمانان و پيوند ايشان با او را تأكيد مىكند روايتى است كه در تذكرة الخواص ابن جوزى كه به توصيف نگرانى و ترس مردم به هنگام شنيدن خبر فراخوان متوكل عباسى از ايشان براى حضور يافتن به پايتختش در عراق، مىپردازد.
او مىگويد وقتى خبر موقعيت امام هادى در مدينه و تمايل مردم به او به سمع متوكل رسيد از او ترسيد و يحيى بن هرثمه را خواست و گفت: به مدينه برو و از احوال او با خبرم كن و وى را به حضور ما فرست. يحيى مىگويد: من نيز به مدينه رفتم، وقتى وارد شهر شدم مردم از هر سوى به ناله و زارى پرداختند آنها بر اثر ترس از جان امام على الهادى آنچنان شيون و زارى مىكردند كه سابقه نداشت زيرا او به ايشان نيكيها كرده و همواره در مسجد بود و به دنيا و مظاهر آن كارى نداشت. يحيى بن هرثمه در ادامه مىگويد: من به آرام كردن مردم پرداختم و سوگندشان ياد كردم كه دستورى در مورد آزار رساندن به ايشان ندارم و هيچ خطرى متوجه ايشان نيست تا اينكه بالاخره آرام گرفتند و شيون و زاريشان پايان گرفت. پژوهشگر مىتواند علاوه بر اين روايت، شواهد بسيارى در اين جهت بيابد كه امام هادى از موقعيت والايى در ميان همه محافل اسلامى برخوردار بود و همين باعث شده بود تا حكام زمانه به سختى كنترلش كنند و اقامت اجبارى در پايتخت خود را همچنانكه گفتيم، بر ايشان تحميل نمايند. با اين همه، شهرت و آوازه آن حضرت رو به گسترش داشت آنها نمىتوانستند ميان او و مردم فاصله و جدايى ايجاد كنند لذا سعى كردند از طريق برادرش موسى، دشواريهايى برايش فراهم آورند و او را تشويق كنند تا در مجالس عيش و عشرت حضور يابد بدان اميد كه باعث لطمه خوردن به موقعيت امام (ع) گردد.
در اين رابطه در روايت مفيد در ارشاد به نقل از حسين بن حسن حسنى آمده كه گفته است: ابو الطيب يعقوب بن ياسر حديثم گفته كه متوكل به اطرافيان و نزديكانش مىگفت: شما را چه مىشود كار فرزند رضا (امام هادى (ع)) مرا خسته كرده است بسيار تلاش كردم تا با من بنوشد و هم مجلسم گردد ولى خوددارى كرد. و هر چه تلاش كردهام فرصتى براى اين كار بيابم ناكام ماندهام. يكى از حضار به او گفت: اگر در مورد او آنچه كه مىخواهى، بدان نمىرسى اين برادرش موسى است كه خوشگذران و ميگسار و (اهل حال) است مىخورد و مىنوشد و عشق بازى و هرزگى مىكند، او را حاضر كن و خبرش را همه جا پخش كن. خبر فرزند رضا (برادر امام هادى (ع)) همه جا شايع مىشود و مردم بين او و برادرش تمييز قائل نمىشوند و هر كس هم كه او را شناخت چه بسا برادرش را نيز به همين كارها، متهم كند.
متوكل گفت: بنويسند تا او را حاضر آورند و بزرگش دارند، متوكل تصميم گرفت كه به اتفاق بنى هاشم و فرماندهان و ساير مردم با او ملاقات كند و اگر چنان كه مىگفتند بود تيولى به او بدهد. برايش محلى ساخت و ميگساران و زنان آوازخوان را بدانجا گسيل كرد و صلهها و بخششهاى بسيار به او داد و خانهاى در نهان برايش اختصاص داد كه براى ديدار او مناسب باشد. وقتى موسى فرزند امام جواد (ع) قصد متوكل كرد برادرش امام هادى (ع) در «قنطره وصيف» (پل وصيف) او را ديد سلام كرد و به او فرمود: اين مرد ترا براى اين احضار كرده كه آبرويت را ببرد و تو مطلقا نبايد اقرار كنى كه مى خوردهاى. برادر من از خداوند بترس كه مرتكب گناهى نشوى.
موسى به ايشان گفت: بر فرض كه براى چنين امرى مرا خواسته است چهكار بايد بكنم.
امام هادى همان سخنى را كه در آغاز به او گفته بود تكرار كرد ولى موسى، درخواست امام را برآورده نكرد و هنگامى كه امام مخالفتش را ديد فرمود: مجلسى كه تو مىخواهى با متوكل در آن يكجا جمع شوى هرگز تشكيل نخواهد شد. راوى ادعا مىكند كه موسى مدت سه سال هر روز صبح به كاخ متوكل مىرفت ولى گاهى به او گفته مىشد كه او در فلان كار است و گاه گفته مىشود كه او مست كرده و گاهى ديگر فلان دارو را خورده و به همين ترتيب تا اينكه متوكل كشته شد و حتى براى يك روز هم با او هم پياله نشد.
نقش امام هادى (ع) در تشريع
امام هادى (ع) همچون پدران خود، از سياست و سياستكاران روى گرداند و از طريق دفاع از اصول اسلام و نشر فروع آن، به خدمت اسلام همت گماشت و در اين رابطه با شكاكان و ملحدان مناظره مىكرد و با شيوهاى آرام و توأم با منطق و حجت به پرسشهاى آنان پاسخ مىداد. هر يك از آن شكاكان پس از پايان مناظره با ايشان قانع شده و نظرياتشان را مىپذيرفت و مىگفت: خداوند مىداند كه رسالتش را در كجا قرار دهد. و در رابطه با احكام شرع، علما و راويان از طريق مكاتبه آنچه را كه بر ايشان مشتبه بود، در ميان مىگذاشتند شايد علت اين امر (مكاتبه) اين بود كه محدثين شيعهاى كه به فراگيرى و پژوهش در فقه ائمه و روايات ايشان مىپرداختند در سرتاسر بلاد پراكنده بودند و شهر قم از نقطه نظر حضور اين دسته راويان و ياران مؤلف امام صادق و امام باقر (ع)، سهم بيشترى داشته است.
علاوه بر اينها، هيئت حاكمه همواره همه حركتها و فعاليتهاى ائمه را زير كنترل داشتند و حتى اقامت اجبارى در پايتختهاى خود را بر ايشان تحميل كردند تا رفت و آمدهاى ايشان و گرد آمدن مردم به دور ايشان و حتى تماس با ايشان را در كنترل داشته و محدود نمايند. براى همين بوده كه راويان و علما با امام جواد، امام هادى و امام حسن عسكرى (ع) از طريق مكاتبه و نامهنگارى تماس داشتند و از هر يك از ايشان دهها روايت از اين طريق در بابها و موضوعهاى مختلف فقهى روايت شده كه طى صحبت از زندگى امام جواد (ع) مثالهايى از مكاتبههايى كه با آن حضرت انجام مىشد، مطرح ساختيم و در اين بخش نمونه نامههايى را كه به امام هادى (ع) نوشته شده و راويانى كه معاصر وى بوده برايش نوشتهاند، مطرح مىكنيم. از جمله روايتى است كه كلينى در جلد چهارم كافى به نقل از محمد بن يحيى با اسناد به ايوب بن نوح نقل كرده و در آن آمده است كه مىگويد: به ابو الحسن سوم (ع) نوشتم كه گروهى از من درباره «فطريه» مىپرسند و از من مىخواهند كه ارزش آن را براى شما ارسال دارم اين مروه دو سال گذشته نيز كسى را فرستاد و از من خواست تا درباره آن از شما بپرسم ولى من فراموش كردم سال گذشته براى هر نفر از خانواده خود مبلغ يك درهم به اعتبار هر نه رطل به يك درهم، به عنوان فطريه براى شما ارسال داشتم حال قربانتان گردم بفرماييد نظر شما چيست؟ حضرت در پاسخ نوشت: درباره فطريه سؤالها بسيار شده است و من از هر آن چيزى كه باعث فاش شدن گردد، اكراه دارم ديگر در اين باره چيزى نپرسيد از هر كه داد بگير و درباره هر كس كه نمىدهد، چيزى نگو «1».
و نيز در جلد چهارم از او با اسناد به محمد بن رجا ارجانى روايت كرده كه گفته است: براى «طيب» «2» نوشتم كه من در مسجد الحرام بودم كه دينارى ديدم وقتى خواستم آن را بردارم دينار ديگرى يافتم و پس از آن به كندوكاو بيشتر كه پرداختم سومين دينار را يافتم آنها را برداشتم و به دنبال صاحبشان گشتم كه پيدا نشد حال نظر شما درباره آنها چيست؟ حضرت نوشت: آنچه درباره دينارها، يادآور شده بودى دانستم اگر نيازمندى يك سوم آنها را صدقه بده و اگر بىنياز هستى همه آنها را صدقه بده.
و در جلد چهارم از كافى با اسناد به محمد بن ارومة به نقل از كسى كه به تعبير راوى ابو الحسن ثالث (ع) حديثش گفته روايت شده كه ايشان در زيارت قبر امير المؤمنين (ع) مىگفتند: السلام عليك يا ولى اللّه انت اول مظلوم و اول من غصب حقه و اشهد انك لقيت اللّه و انت شهيد، عذب اللّه قاتلك بانواع العذاب جئتك عارفا بحقك مستبصرا بشأنك فاشفع لى الى ربك فان لك عند اللّه مقاما محمودا معلوما و جاها و شفاعة و قد قال اللّه تعالى: «لا يشفعون الا لمن ارتضى».
همچنانكه متن زيارت قبر امام حسين (ع) نيز با تفاوت اندكى با آنچه كه در
______________________________
(1) اين روايت حكايت از آن دارد كه امام، از ترس حكام وقتى كه در همه احوال مراقبش بودند، از بسيارى سؤال، حذر مىكرد.
(2) منظور از «طيب» امام هادى است كه خود (ارجانى) از اصحاب آن امام بوده است.
--------------------------------------------------------------------------
زيارت امير المؤمنين وارد شده، از ايشان نقل شده است.
در جلد پنجم با اسناد به على بن محمد قاسانى از ايشان روايت كرده مىگويد:
به سال دويست و سى و يك كه مدينه بودم براى ابو الحسن سوم (ع) نوشتم: فدايت گردم مردى به كسى دستور داد كه كالايى يا چيز ديگرى برايش خريدارى كند او نيز خريدارى كرد ولى از او دزديدند يا اينكه راهزنان غارتش كردند حال سؤالم اينست كه اموال دزدى شده از اموال دستور دهنده بوده يا از اموال دستور گيرنده؟ حضرت سلام اللّه عليه نوشتند: از اموال دستور دهنده.
و در جلد ششم با اسناد به حمدان بن اسحاق روايت شده كه گفته است: فرزندى داشتم كه ادرارش بند مىآمد به من گفتند: درمانش اينست كه موضع بند آمدن را بشكافى. با انجام اين كار بچه مرد. به من گفتند خون فرزندت به پاى تست. در اين باره با امام هادى (ع) مكاتبه كردم حضرت نوشت: گناهى در اين باره متوجه تو نيست تو مىخواستى درمانش كنى ولى اجل كودك رسيده بود.
و در بخش «تجمل» جلد ياد شده با اسناد به ابو هاشم جعفرى روايت شده كه گفت: به حضور امام هادى (ع) رسيدم، كودكى از فرزندانش، گلى به ايشان داد حضرت آن را گرفت و بوسيد و بر چشمان خود گذارد و سپس آن را به من داد و فرمود: اى ابو هاشم هر كس گلى يا شاخه گياه خوشبويى بگيرد و آن را ببوسد و بر روى دو چشمش بگذارد و آنگاه بر محمد و آل محمد درود بفرستد خداوند به تعداد پشتهاى ريگ برايش حسنه منظور مىكند و به همين تعداد از گناهانش، در مىگذرد.
و در بخش «الحدود» جلد هفتم با اسناد به جعفر بن رزق اللّه روايت شده كه مىگويد: مردى نصرانى (مسيحى) را پيش متوكل آوردند كه با زن مسلمان، همبستر شده بود وقتى متوكل مىخواست حد شرعى را بر او جارى سازد اسلام آورد. يحيى بن- اكثم گفت: شرك و عمل او ايمانش را بر باد داده است و يكى از ايشان گفت كه بايد سه بار حد بر او جارى شود در حكم او، نظريات مختلفى داده شده متوكل دستور داد با امام هادى (ع) مكاتبه شود و نظر ايشان را در اين باره جويا شوند. امام پس از خواندن نامه چنين پاسخ داد: آن قدر بايد ضربه بخورد تا بميرد. يحيى بن اكثم و ديگر فقهاى (دربار) نپذيرفتند و گفتند: اى امير المؤمنين قرآن چنين چيزى نگفته و در سنت رسول خدا (ص) نيز نيامده است. متوكل براى حضرت نوشت كه فقهاى مسلمان نظر شما را نپذيرفتند و مىگويند در قرآن و سنت چنين چيزى نيامده است حال روشن كنيد كه بر چه اساسى اين نظر را ابراز داشتيد. حضرت نوشت: بسم اللّه الرحمن الرحيم فلما احسوا بأسنا قالوا آمنا باللّه وحده و كفرنا بما كنا مشركين فلم يك ينفعهم ايمانهم لما رأوا بأسنا سنة اللّه التى قد خلت فى عباده و خسر هنالك الكافرون» متوكل نيز دستور داد آن قدر او را ضربه زنند تا بميرد.
و در كتاب الايمان و النذور جلد ياد شده به نقل از على بن ابراهيم به نقل از پدرش به نقل از گروهى روايت شده كه متوكل وقتى دچار ناراحتى استخوان شده بود نذر كرده بود كه پول بسيارى را به صدقه دهد ولى ميزان آن را معين نكرده بود. فقها در تعيين مبلغ آن دچار اختلاف نظر شديدى شدند و نتوانستند به نتيجهاى برسند يكى از نديمان متوكل، به او توصيه كردند كه مطلب را با امام هادى (ع) در ميان بگذارد.
و متوكل در پاسخش ضمن استقبال از اين پيشنهاد، به او وعده داد كه اگر آن حضرت به نتيجهاى برسد فلان و بهمان چيز را به او مىگيرم. و در غير اين صورت دويست تازيانه بخورد. و به دنبال آن جعفر بن محمود را نزد حضرت روانه كرد تا حد مبلغ بسيار را از ايشان جويا شود. و حضرت نيز در پاسخ فرمود كه مراد از بسيار، هشتاد است. جعفر بن محمود به ايشان گفت: سرورم متوكل علت چنين پاسخى را از من سؤال مىكند. حضرت (ع) فرمود: خداوند عز و جل در قرآن مىفرمايد: لقد نصركم اللّه فى مواطن كثيرة» و ما اين موارد را كه برشمرديم هشتاد عدد بود «1».
و ديگر رواياتى كه در كتب حديث در موضوعهاى مختلف فقهى، از ايشان روايت شده است. الامين در اعيان الشيعة مدعى است كه خيبرى يا حميرى از مكاتبههاى رجال با امام هادى و فرزندش امام حسن عسكرى، كتابى تصنيف كرده است.
علاوه بر آنچه يادآور شديم آنچنان كه در «فهرست اسماء المؤلفين» طوسى آمده اسحاق بن عبد اللّه اشعرى كه از خاصان فرزند آن حضرت امام حسن عسكرى (ع) بوده كتاب علل الصلاة و مسائل الرجال را از امام هادى (ع) روايت كرده است و ايوب بن- نوح كه وكيل آن حضرت بود و بنا به تصريحى كه در الفهرست شده، دارنده كتاب و رواياتى نقل شده از امام هادى (ع) است و على بن بلال بغدادى كه بنا به آنچه در اتقان المقال شيخ محمد طه نجف آمده كتاب درباره آن حضرت دارد و على بن ريان بن-
______________________________
(1) در اين باره به حسب زمان، مكان و مناسبتها اختلافهاى بسيارى مطرح هست لذا مطرح بودن چنين شماره مشخصى در اين روايت، جاى ترديد نسبت به روايت باقى مىگذارد.
-----------------------------------------------------------------------
صلت اشعرى قمى كه درباره آن امام كتابى دارد. عمران بن موسى نيز از ايشان روايت كرد و كتاب منثور الاحاديث از آن اوست و به تعبير شيخ محمد طه در اتقان المقال، على بن ابراهيم نيز از آن حضرت روايت كرده است.
و على بن مهزيار اهوازى كه از خاصان آن حضرت و پدر ايشان امام جواد (ع) بود وكالت هر دو امام را بعهده داشت و از ايشان روايت نقل كرد و به تعبير مؤلفين در احوال راويان و رجال، در رواياتى كه مىكرد ثقه بود و كمترين ترديدى در صدق گفتارش، نبود.
و احمد بن محمد بن عيسى اشعرى نيز از جمله راويان احاديث ايشان است كه امام رضا، امام جواد و امام هادى (ع) را درك كرد و در موضوعهاى مختلف از اين سه امام، روايت كرده است و ديگر كسانى از محدثين ثقه و فضلاى آنها و مدافعان آثار اهل بيت (ع) كه معاصر آن حضرت بوده و از ايشان روايت كردهاند.
موضع امام هادى (ع) در رابطه با افراط و افراطيون «1»
تمامى ائمه (ع) و شيعيان آنها برخورد روشن و در عين حال قاطع با افراط و افراطيها داشته و از ايشان بيزارى داشته و كفر و الحاد آنان را اعلام كردهاند و با صراحت تمام هر گونه پيوندى را با آنها و با كسانى كه از خطر مكتبى كه ائمه (ع) با تمام وسايل و قدرت از آن دفاع كردند و در راه آن همه چيز خود را از دست دادند منحرف بودهاند، با قاطعيت، نفى كردهاند مقاومت و ايستادگى ائمه و علماى شيعه در برابر افراطيها گونههاى مختلفى بخود گرفت و همه اين گونهها، بر آن بود تا تبليغ و دعوت اين افراطيها را خنثى ساخته و با تمام وسايل، آنان را سركوب سازد.
از جمله، تأكيد بر اين صورت مىگرفت كه افراطىگرى، آشكارا با اسلام در تناقض است و پوشش اسلامى سردمداران آنها و درآمدن آنان در شمار دوستداران اهل بيت، نمىتواند توجيهى براى درستى نظريات آنان باشد. در اين رابطه از امام على (ع) نقل شده كه فرمود: كفر، بر چهار بنياد استوارى يافته است: فسق و افراط (غلو) و شك و شبهه.
همچنانكه از امام صادق (ع) نيز آمده كه فرمود: حد اقل چيزى كه مرد را از ايمان خارج مىكند آن است كه در محضر غلوكننده (افراطى) بنشيند و به سخنانش گوش دهد و گفتههايش را باور دارد، پدرم به نقل از پدرش و او از جدش حديثم
______________________________
(1) برگردان (غلاة)، و منظور كسانى هستند كه درباره اهل بيت غلو كرده و براى آنها مقامى بالاتر از انسانيت قائلند. م. (به نقل از فرهنگ علوم دكتر سجادى)
----------------------------------------------------------------------------
گفته كه رسول خدا (ص) فرمود: دو گروه از امت من هستند كه بهرهاى از اسلام ندارند يكى افراطيها و ديگرى قدريها.
و الكشى در رجال خود از ايشان (امام صادق (ع)) روايت كرده كه به يكى از اصحابشان فرمودند: به افراطيها بگو كه به درگاه خدا، توبه كنيد كه شما فاسق و كافر و مشرك هستيد. و به بشار شعيرى فرمود: از من دور شو خداى ترا لعنت كند و وقتى رفت امام (ع) فرمود: واى بر او مگر نه آنكه آنچه يهوديان گفتند او مىگويد و مگر نه آنكه آنچه مسيحيان گفتند مىگويد و آيا آنچه مجوس (آتشپرستان) گفتند مىگويد و ادامه داد كه: به خدا سوگند هيچ كس جز اين نابكار، خداوند را كوچك نكرده است و افزود: او شيطان و فرزند شيطان است و آمده تا شيعيان را بفريبد. ما در سخن از زندگى آن حضرت (امام صادق (ع))، از برخورد و موضع ايشان با افراطيها، سخن گفتيم.
از جمله ديگر روشهاى برخورد ائمه با اينان، اين بود كه همواره پافشارى داشتند كه هيچ گونه رابطه و پيوند ميان ايشان و سران افراطيها وجود ندارد و اعلام مىداشتند كه اين سران، بر ايشان دروغ مىبستند زيرا افراطيها، احاديث را خود وضع مىكردند و آنها را در ميان گفتههاى امامان وارد مىكردند زيرا جعل حديث و نسبت دادن آن به ائمه، از يك سو باعث فراهم آمدن ياران و پيروانى براى آنها مىشد و از سوى ديگر كمكشان مىكرد تا در ويران كردن شرع و مشوه ساختن آن، موفقتر باشند و همين دو ويژگى، در دعوت و تبليغات افراطيها، از همه نمايانتر بود براى همين، ائمه همواره سعى مىكردند اين جنبهها را افشا كرده و نظر خود را درباره افراطيها، پخش كنند و روايات خويش را در ميان محدثين، بشناسانند.
در هر حال، افراطيها كه بر اثر برخورد قاطع و انعطافناپذير امام صادق (ع) فعاليتشان ديگر علنى نبود در زمان امام هادى (ع) دوباره پا گرفتند و بنظر مىرسد كه آنان، محيط را در دوره نواده امام صادق (امام هادى (ع)) براى از سرگيرى و علتى ساختن فعاليتهاى خود مناسب ديدند و اين دعوت آنها، در ميان دشمنان اسلام آنهايى كه مىخواستند چهره ايشان را مشوش كنند و معناى درست امامت را كه خداوند ويژه اين گروه از برگزيدگان خود از فرزندان على و فاطمه (ع) ساخته بود، خدشهدار سازند، با استقبال روبرو شد.
از جمله آنها على بن حسكة و قاسم بن يقطين بودهاند در روايت محمد بن مسعود با اسناد به احمد بن محمد بن عيسى آمده كه مىگويد: براى امام هادى (ع) درباره گروهى نوشتم كه از احاديثى زشت و مشمئزكننده سخن مىگويند و آنها را مىخوانند كه به شما و پدرانتان نسبتشان مىدهند و زمين را به گروهى نسبت مىدهند و يادآور مىشوند كه از دوستداران شما هستند از جمله آنها على بن حسكة و قاسم بن يقطين هستند و مدعىاند كه آيه إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ به معنى آن است كه مردى است كه امر و نهى مىكند و همچنين درباره زكات نيز سخنانى دارند و بسيارى از فريضهها و سنن در معصيتها را تأويل مىكنند. حال اگر امكان دارد ما را روشن فرماييد و بر دوستداران خود منت گذارده آنان را از اين مقولهها، نجات بخشيد زيرا آنها مدعيند كه از دوستداران شما هستند. حضرت (ع) در پاسخ نوشت: اين چيزها از دين ما نيست از ايشان كناره بگيريد.
و در روايت ديگرى به نقل از محمد بن عيسى آمده كه امام هادى براى من نوشتند: خداوند لعنت كند قاسم يقطينى و ابن حسكه قمى را. و اين شيطان است كه به جلد قاسم مىرود و مزخرفاتى را از روى غرور به وى القا مىكند.
و در روايت سهل بن زياد آدمى آمده كه مىگويد: يكى از اصحاب ما براى امام هادى (ع) نوشت: فدايت گردم سرورم على بن حسكة مدعى است كه از دوستان شماست و اينكه شما اول و قديم هستيد و او وكيل و فرستاده شماست كه دستورش دادهايد (مردم را) به شما فرا خواند و مدعى است كه نماز و زكات و روزه و حج جملگى معرفت تو و معرفت هر آن كس كه در ادعاى وكالت و فرستاده بودنش از سوى شما مانند ابن حسكة باشد و او مؤمنى است با ايمان كامل كه بندگى از طريق نماز و ديگر عبادات از وى ساقط شده است. بسيارى از مردم به او گرويده و اگر صلاح مىدانيد بر دوستداران خويش منت نهاده پاسخى بفرماييد تا آنان را از هلاك، برهاند مىگويد حضرت چنين نوشت: ابن حسكه كه لعنت خدا بر او باد دروغ مىگويد و من هيچ گونه دوستى نسبت به خود در او نمىبينم او را چه مىشود، خداوند لعنتش كند به خدا سوگند كه خداوند محمد (ص) و پيامبران پيش از او را مبعوث نگرداند مگر با همين آيينهاى اسلامى و نماز و زكات و روزه و حج و ولايت. و محمد جز به خداوند يگانه بىشريك دعوت نكرد و ما اوصياء او نيز از بندگان خدا هستيم و هرگز به خداوند شرك نمىورزيم اگر خداى را اطاعت كرديم مورد رحمت قرار مىگيريم و اگر معصيتش كرديم عذاب در انتظار ماست ما حجتى بر خدا نداريم بلكه حجة خداوندى بر ما و بر تمام خلق خداست من از آنچه دربارهام مىگويد بيزارى مىجويم و از اين سخنان، به خداوند پناه مىبرم از اينان دورى گزينيد كه خدا لعنتشان كرده است و آنان را در تنگنا قرار دهيد و اگر يكى از آنان را ديديد با سنگ بر سرش كوبيد.
از جمله اينان، حسن بن محمد معروف به ابن بابا و محمد بن نصير نميرى و فارس بن- حاتم قزوينى است كه امام هادى (ع) ايشان را لعنت كرد و ياران خود و مسلمانان را از توطئهها و نيرنگهايشان برحذر داشت و محمد بن نصير آنچنان كه از كتابهاى مربوط به فرقهها و شرح حال رجال برمىآيد در آغاز، در تماس با امام هادى (ع) بود سپس مدعى شد كه وى، فرستاده از سوى ايشان است و قائل به تناسخ و غلو درباره آن حضرت گرديد و خود به عنوان فرستاده او، حرامها را حلال و از جمله (همجنس بازى مردان را جايز دانست و مدعى شد كه خداوند هيچ چيزى را حرام نساخته است و از اين گونه مقولهها). امام هادى نيز طى نوشتهاى به ياران خود، مسلمانان را از وى برحذر داشتند و دربارهاش چنين مرقوم داشتند: خداوند آنان را لعنت كند كه به نام ما مردم را چپاول مىكنند و به فتنه و آزار مىپردازند خداوند آنان را بيازارد و به لعنت خود گرفتار سازد كه شيطان آنها را اغوا كرده است. و اين چنين امام از هر مناسبتى براى برحذر داشتن مسلمانان و ياران خود از آنها و توطئههايشان بهرهبردارى مىفرمود و آنان را لعنت مىكرد و امر به نفرين ايشان و نبرد با آنها درست همانگونه كه امام صادق (ع) در رابطه با افراطيها و بدعتگذاران عصر خود عمل كرد، مىفرمود.
از جمله اين گمراهان، فارس بن حاتم بود كه بنظر مىرسد از ديگر همپالكيهايش خطرناكتر و در گمراهسازى و توطئهچينى، از مهارت بيشترى برخوردار بود كه بنا به آنچه ابو عمرو كشى در رجال خود آورده حضرت دستور قتلش را داد و گروهى از ياران خود را به اين كار تشويق كرد.
در «رجال» كشى به نقل از سعد بن عبد اللّه بن ابى خلف قمى آمده كه گفته است:
محمد بن عيسى بن عبيد حديثم گفته كه امام هادى (ع) دستور قتل فارس بن حاتم را صادر فرمود و براى كسى كه اين كار را بكند بهشت را وعده داد او (فارس بن حاتم)، مفسدهجويى بود كه ميان مردم به فتنهانگيزى مىپرداخت و آنان را به بدعت فرا مىخواند و به تعبير راوى، در واقع عليه امام هادى (ع) قد علم كرد. حضرت در رابطه با او فرمود: اين فارس بن حاتم كه خدا لعنتش كند از سوى من به فتنهانگيزى ميان مردم مىپردازد و آنان را به بدعت فرا مىخواند خون او حلال قاتل اوست چه كسى مرا از دست او مىرهاند و مىكشدش من نزد خدا ضامن بهشت اويم.
و در روايت ديگرى كه «كشى» در رجال خود آورده، امام (ع) فردى به نام جنيد را پيش خود خواند و مقدارى درهم به او داد تا با آنها، سلاحى خريدارى كند و به او دستور داد پس از خريد سلاح، آن را نزد وى آورد. راوى در ادامه مىگويد:
جنيد شمشيرى خريده بود ولى حضرت دستور داد آن را بازپس دهد و بجاى آن ساطورى خريد كه پس از آوردن نزد امام، ايشان راضى شدند جنيد ساطور بدست به سراغ فارس بن حاتم كه بين نماز مغرب و عشا از مسجد خارج شده بود، گرديد يك ضربه بر سرش فرود آورد كه در دم جان سپرد. «كشى» در رجال خود هاشم بن- ابى هاشم و ابا السمهرى و ابن ابى زرقاء و جعفر بن واقد و ابا الغمر را از آنان برشمرده است و از على بن مهزيار و اسحاق انبارى روايت كرده كه امام هادى ايشان را از دار و دسته ابى الخطاب برشمرده و لعنتشان كرده و فرمان به لعنت كردن آنها و بيزارى- جستن از ايشان داده است و فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: هر كس در لعنت كردن كسى كه خدا لعنتش كرده تعلل ورزد خداوند او را لعنت مىكند.
اعم از اينكه اين روايات درست باشند يا نه آنچه ترديدى در آن نيست اينكه ائمه عليهم السلام، با همه توان خود سعى داشتند از اصحاب و شيعيان خود و هر كس تماسى با ايشان داشت دعوتگران به حق و خيرى سازند كه اسلام را نمايندگى كنند و پيش از حرف با عمل خود آموزههاى آن را تجسم بخشند همچنانكه كوشش داشتند تعاليم اسلام را از شائبه تشويه و تحريف و افترا دور نگه دارند و به آنها چنين القا كنند كه جملگى بندگان خدايند و نمىتوانند زيانى را از خود دور سازند يا خيرى متوجه آن كنند جز با مشيت الهى و ائمه اطهار در طول زندگى خود، ستم و جور حكام را تحمل كردند و تمامى گرفتاريها و تغيير و تحولاتى را كه ساير مردم بخود مىبينند آنها نيز مىبينند و كسانى را كه سخنانى ناگفته را به ايشان نسبت دادهاند و يا نسبت علم غيب و آفريدن و روزىرسانى به آنها مىدهند و ويژگيها و صفات خالق را به آنها نسبت دهند لعنت كردهاند ولى با همه اينها برخى دوستداران و دشمنان چيزهايى كه از آنها نيست به ايشان نسبت دادهاند و گروهى از مردم نيز به نظر من (نويسنده) با سوء نيت راه افراط و غلو در مورد ايشان را پيش گرفتهاند ولى ائمه اطهار (ع) در برابر همه چنين كسانى، ايستادگى كردند و غلوكنندگان را لعنت كردند و از آنها بيزارى جستند و گمراه بودن و كفرشان را به مردم اعلام مىكردند و به آن دسته از آنها كه دوستدارشان بودند دستور اعتدال مىدادند و به آنها كه با ايشان دشمنى مىورزيدند توصيه مىكردند كه به توصيههاى رسول اكرم (ص) در مورد اهل بيت و خاندان خود رجوع كنند و در حالى اين دنيا را ترك گفتند كه از همه بندگان خدا به آفريدگان خدا دلسوزتر و نسبت به دين و شريعت الهى، پايبندتر و بر مصيبتها، شكيباتر و از خشم و عقاب خدا، ترسيدهتر بودند.
عزيمت امام هادى (ع) به سامراء و علل آن
امام على الهادى (ع)، پس از فوت پدر، بيش از بيست سال در مدينه باقى ماندند مردم به ايشان عشق مىورزيدند و به دورش گرد مىآمدند و علما و دانش طلبان در محضر ايشان جمع مىشدند همچنانكه شيعيان نيز در زمان آن حضرت تعدادشان از هميشه بيشتر بود، با نامهنگارى و مكاتبه با ايشان در پيوند بودند و در مسائل دينى و براى حل مشكلات خود، از ايشان كمك مىگرفتند ولى على رغم اينها، حضرت در همه حالات خود، زير كنترل شديد حكام زمان بودند. بريحه عباسى يكى از ياران متوكل به او نوشت: اگر مىخواهى حرمين را از دست ندهى على بن محمد (امام هادى (ع)) را از آنجا بيرون كن چرا كه او مردم را به خود فرا مىخواند و خلق بسيارى، از او پيروى مىكنند و نامههاى او در آن معنا به متوكل فزونى گرفت و هنگامى كه به اطلاع حضرت رساندند كه او با متوكل مكاتبه دارد و خطر ايشان را برايش به تصوير مىكشد طى نامهاى به متوكل، دروغ و نيرنگ او را يادآور شد و از آزارهايش سخن گفت و متوكل نيز طى نامهاى سراپا دروغ و فريب و گمراهى پاسخش داد كه: «امير المؤمنين بىگناهى و بيزارىات را از آنچه كه به تو نسبت داده شده مىداند و مىداند كه تو خود را براى آنچه كه عليه تو مدعى شده، شايسته و سزاوار نمىدانى و من محمد بن فضل را به جاى عبد اللّه بن محمد برگماردم و به او دستور دادم كه احترام ترا پاس دارد و گرامىات بدارد و فرمان و رأى تو و نيز تقرب به خداوند و به امير المؤمنين را همواره مد نظر قرار دهد و امير المؤمنين به تو مشتاق است و خوش دارد كه- ولايتعهدى را به تو بسپارد و اگر خوش داشته باشى كه به ديدار ما آيى و هر كس را كه مىخواستى همراه آورى و از خانواده و خدمتكاران و حشم خود با اطمينان خاطر كامل، همراه آورى هر وقت خواستى بيايى و هركجا خواستى و به هر گونه، اقامت گزينى و اگر خوش داشتى كه يحيى بن هرثمه خدمتكار امير المؤمنين و سربازان همراهش، در خدمت باشند چنين مقرر مىدارم حال با خداى استخاره كن تا به حضور امير المؤمنين رسى و بدان كه هيچ كدام از برادران و فرزندان و اهل بيت و نزديكانش، از تو به او عزيزتر و گرامىتر نيستند و نسبت به آنها بيش از تو توجه ندارد و نيكى نمىكند و او نيز نسبت به آنان بيش از آنكه به تو اعتماد داشته باشد، اعتماد ندارد و السلام عليك و رحمة اللّه و بركاته».
و با اين شيوه نرم و پرخط وخال و تو گويى از زبان قديسانى كه همواره و بنا به خصلت خود با مهر و نيكى و بزرگوارى با اولياى خدا بر خود مىكنند، متوكل براى امام نامه نوشت حال آنكه او از همه مردم به على و خاندان او و هر آن كس كه پيوند خويشى سببى يا نسبى با آنها داشته باشد، دشمنى و كينه عميقترى مىورزد و امام هم همه اينها را مىداند و مىداند كه وى را در مدينه به حال خود نخواهد گذارد و گريزى از انجام خواستهاش ندارد لذا به خواستهاش پاسخ (مثبت) داد او به يحيى بن- هرثمه و همراهانش دستور داده بود تا منزل را به دقت مورد بازرسى قرار دهند زيرا جاسوسانش در مدينه به اطلاعش رسانده بودند كه او سلاح گرد مىآورد و مردانى را براى قيام عليه او تدارك مىبيند و هنگامى كه وارد مدينه شد مردم بو بردند كه چه نقشه شومى در جريان است و بر جان امام (ع)، ترسيدند زيرا از كينه نهانى متوكل نسبت به اهل بيت (ع)، خوب آگاه بودند.
در اينجا، مسعودى و ابن جوزى و ديگر راويان به نقل از يحيى بن هرثمه روايت كردهاند كه مىگويد: وقتى وارد مدينه شدم مردم سراسيمه شدند و از ترس جان امام هادى، به طور بىسابقهاى به ناله و زارى پرداختند همه جا سر و صدا به راه افتاد زيرا امام، به آنها نيكى مىكرد و همواره در مسجد بود و ميلى به دنيا نداشت من به آرام كردن مردم مىپرداختم و سوگند ياد مىكردم كه دستور ندارم كمترين كارى ناخوشايند و رفتارى بد داشته باشم و اينكه هيچ خطرى متوجه او نيست آنگاه وارد خانه آن حضرت شدم و طبق دستورى كه متوكل به من داده بود خانه را مورد بازجويى قرار دادم ولى جز قرآن و كتاب دعا و كتابهاى ديگر، چيزى نيافتم و آن حضرت به نظرم بسيار بزرگوار آمد، وقتى آماده شد و از مدينه خارج شديم تا رسيدن به بغداد، درخدمتشان بودم.
و مسعودى نيز در مروج الذهب خود به نقل از يحيى بن هرثمه روايت كرده كه گفته است: در همان حال كه ما به راه خود ادامه مىداديم و آسمان صاف و آفتاب مىدرخشيد و بالا آمده بود امام، يكباره چيزى براى پيشگيرى از ريزش باران بر خود، روى سر گذاردند و دم مركب خود را پيچاند، من از اين كار حضرت در شگفت ماندم و اندكى نگذشت كه ابرى پديدار گشت و به شدت باريدن گرفت و باران بسيارى بر ما فرود آمد (امام) رو به من كرد و گفت: من مىدانم كه تو آنچه را كه من ديدم حاشا مىكنى و بر اين پندارى كه من چيزى مىدانم كه تو نمىدانى ولى اينگونه كه تو گمان كردى نيست من در (باديه) بزرگ شدهام و بادهايى را كه باران در پى خود دارند، مىشناسم و امروز صبح بادى وزيد كه من بوى باران از آن شنيدم لذا آماده اين وضع شدم و ديدى كه چه شد.
در اينجا برخى محدثين شيعه از جمله به عنوان كرامات ائمه (ع) روايتى دارند به اين مضمون و خلاصه كه متوكل، يحيى بن هرثمه را با سيصد تن از نزديكان و سربازانش فرستاد تا همراه امام هادى باشند اين گروه در راه خود به مدينه در بيابان به ياد آنچه كه شيعيان از امير المؤمنين يا ديگر ائمه روايت مىكنند از اين قرار كه در هر پهنه از روى زمين، قبرى است مىافتند و برخى از ايشان، اين سخن را به باد مسخره مىگيرند وقتى به مدينه رسيدند امام از ايشان فرصتى خواست تا آماده گردد.
زمان گرمترين ماه تابستان (تموز) بود ولى امام لباسهاى زمستانى به بر كرده و لباده پوشيده بود كه آن همراهان، مسخره كردند ولى در راه، هوا دگرگون شد و فضا، به سياهى نشست و بادهاى تندى وزيدن گرفت و بالاخره باران به گونهاى بىسابقه، باريدن گرفت، پيش از اينكه چنين اتفاقى بيفتد امام و نزديكانش لباسهاى زمستانى پوشيدند و آنچه كه مانده بود به يحيى و برخى يارانش دادند. بادهاى تند همچنان مىوزيد و باران به شدت مىباريد و گروهى از ياران و همراهان يحيى را به كشتن داد، پس از آن ابرها پراكنده شدند و بادها آرام گرفتند و هوا همانگونه كه بود، گرديد. امام (ع) به يحيى فرمود: برخيز و ياران خود را به خاك بسپار. اينگونه خداوند زمين را از قبر پر مىكند بطورى كه هيچ پاره از زمين بدون قبر نباشد.
راوى مدعى است كه يحيى به دست و پاى امام افتاد و بر آنها بوسه مىزد و مىگفت: گواهى مىدهم كه شما خليفه خدا روى زمين هستيد. كه البته چنين مطلبى از كسانى كه خداوند ايشان را از ميان بندگانش برگزيد و حجت خلقش قرارشان داد جاى هيچ گونه شگفتى ندارد. در اين رابطه راويان، دهها كرامت و معجزه براى آنها روايت كردهاند كه جز از كسانى كه خود را وقف خدا كرده و به امر و نهى او مطلقا گردن نهادهاند، برنمىآيد و نمىتواند جز از ايشان، صادر شده باشد و من اگر به اين جنبه نپرداختم از آن جهت نبود كه همه آنها را ساخته و پرداخته دوستداران افراطى مىدانستم بلكه به خاطر اين بوده كه در زندگى ايشان و برخوردى كه با ستم و ستمكاران داشتهاند و نيز فداكاريهايى كه در راه خدا و براى مردم از خود نشان دادند نشانههايى قاطعتر بر عظمت آنها از آن امدادهاى غيبى كه جز اندك شمارى از مردم باورشان نمىكنند، يافتهام.
مورخين و محدثين در بيان سفر امام از مدينه به سامراء از يحيى بن هرثمه روايت مىكنند كه گفته است: وقتى حضرت را به مدينة السلام رساندم بر اسحاق بن ابراهيم طاهرى كه والى بغداد بود وارد شدم به من گفت: اى يحيى اين مرد زاده رسول خداست حال آنكه مىدانى كه متوكل زاده كيست و اگر تو او را تحريك به قتل اين مرد كنى با رسول خدا (ص) دشمنى كردهاى. گفتم: به خدا سوگند كه جز نيكى، با او نكردهام. آنگاه به سامرا رفتم و نزد وصيف تركى كه از دوستانش بودم، شدم به من گفت: به خدا قسم اگر موئى از سر اين مرد كم شود بيش از هر كس من بازخواستت مىكنم من از توافق رأى آن دو (اسحاق بن ابراهيم و وصيف تركى) در شگفت ماندم. و هنگامى كه به حضور متوكل رسيدم درباره آن حضرت از من پرسيد. من نيز از رفتار شايسته و سلامت آيين و پارسايى و پاكدامنىاش و همچنين از اينكه با جستجوى خانه او تنها قرآن و كتابهاى علمى يافتم، گفتم. و اينكه مردم مدينه با ورود من به شهر خود، بر جان آن حضرت ترسيدند و يك صدا به ناله و شيون پرداختند و تنها هنگامى آرام شدند كه برايشان سوگند خوردم كه امير، هيچ گونه قصد بدى درباره ايشان ندارد، آنگاه متوكل حضرت را گرامى داشت و نيكيها به ايشان كرد و در خانهاى كه برايشان آماده كرده بود، منزل داد.
ولى روايت مفيد حكايت از آن دارد كه متوكل در همان روزى كه حضرت به سامرا رسيد ايشان را به حضور نپذيرفت و در منزلگاهى به نام صعاليك، منزلشان داد و روز بعد اجازه حضورشان داد و بعد از آن بود كه خانهاى براى سكونت، برايشان در نظر گرفت.
بنظر مىرسد كه امام از آن هنگام كه وارد سامرا شد در آنجا ماند و متوكل نيز آنچنان كه همه روايات متفقند تظاهر به گرامى داشت و تعظيم آن حضرت مىكرد و در عين حال تمامى حركتها و فعاليتهاى ايشان را زير نظر داشت و شيعيان نيز غالبا آنچنان كه گفتيم از طريق مكاتبه، با ايشان تماس داشتند و متوكل نيز هرازگاهى حضرت را به مجلس خود فرا مىخواند. مسعودى در جلد دوم مروج الذهب آورده است كه در زمان متوكل زنى مدعى شد كه زينب دختر على بن ابى طالب (ع) است كه خداوند عمرش را تا آن هنگام به درازا كشانده است. زن با اين ادعا، به محضر متوكل رسيد متوكل نيز امام هادى (ع) را بحضور طلبيد. وقتى حضرت، وارد شد فرمود: درندگان از گوشت خاندان فاطمه (ع) نمىخورند و اگر تو راست مىگويى به ميان درندگان رو. زن از اين پيشنهاد ترسيد، امام خود برخاست و به ميان درندگان رفت درندگان به كنار حضرت آمده خود را به ايشان مىمالاندند؛ و وقتى زن اين صحنه را ديد دعوى خود را پس گرفت.
و در روايت مفيد در ارشاد وى با اسناد به على بن ابراهيم به نقل از ابن النعيم بن- محمد طاهرى آمده كه گفته است: متوكل بر اثر دملى كه بر او ظاهر شده بود بيمار شد و رو به مرگ گذاشت كسى جسارت آن نداشت كه بر دمل او، آهن داغ شده بگذارد مادرش نذر كرد كه اگر از اين دمل رهايى يابد اموال بسيارى تقديم امام- هادى (ع) كند و فتح بن خاقان به او گفت: بهتر است دنبال ابو الحسن على بن محمد (امام هادى (ع)) بفرستى شايد او بتواند كارى كند. گفت: به دنبال او برويد. فرستاده به سوى ايشان رفت و اين دستور حضرت را بازگرداند كه: سرگين گوسفند را با گلاب بياميزند و مخلوط را روى دمل بگذارند كه به خواست خدا مؤثر مىافتد. آنها كه در مجلس متوكل حاضر بودند مسخره كردند فتح بن خاقان به آنها گفت: چرا آنچه كه گفته آزمايش نمىكنيد كه به خدا سوگند من اميدوارم مؤثر باشد سرگين حاضر آوردند و با گلاب آميختند و مخلوط را روى دمل گذاردند دمل سر باز كرد و آنچه در آن بود بيرون آمد. مادر متوكل در بستهاى با مهر و موم خود ده هزار دينار خدمت امام فرستاد. چند روز بعد، بطحانى سعايت امام را نزد متوكل كرد و گفت كه حضرت اموال و سلاحهايى جمع آورده است، متوكل نيز به سعيد حاجب دستور داد شبانه بر خانه حضرت هجوم برد و اموال و سلاحهايى كه نزد اوست بياورد. ابراهيم بن- محمد در ادامه مىگويد: سعيد حاجب به من گفت: من نيز شبانه به منزل ابو الحسن (امام هادى (ع)) رفتم همراه خود نردبانى داشتم با آن به روى پشت بام خانه رفتم و در تاريكى از پلهها پايين آمدم و نمىدانستم كه چگونه بايد وارد منزل شوم.
ابو الحسن (ع) به صداى بلند خطاب به من فرمود: اى سعيد تأمل كن تا برايت شمعى آورند ديرى نگذشت شمعى برايم آوردند به كمك آن پايين آمدم حضرت را ديدم كه قبايى يشمين بر تن و كلاهى پشمى بر سر داشت و سجادهاش روى حصيرى همان نزديك پهن بود و رو به قبله نشسته بود، به من فرمود: برو اتاقها را بگرد. وارد يكايك اتاقها شدم و آنها را بازديد كردم ولى چيزى در آنها نيافتم تنها كيسهاى يافتم كه مهر مادر متوكل بر آن بود و كيسه ديگرى كه حضرت خود مهر و موم كرده بود.
حضرت (ع) به من فرمود: جاى نماز را نيز بگرد آن را برداشتم شمشيرى زير آن يافتم كيسههاى پول و شمشير را گرفته نزد او (متوكل) رفتم وقتى نگاهش به مهر مادرش روى كيسه پول افتاد او را احضار كرد و درباره آن از وى پرسيد. در پاسخش گفت:
من نذر كرده بودم كه اگر از آن دمل كه گرفتارش شده بودى نجات پيدا كنى از اموال خود ده هزار دينار به او بدهم اين هم مهر من كه روى كيسه است. كيسه دومى را كه باز كرد در آن چهار صد دينار پول بود و پس از آن دستور داد كيسه ديگرى بر آنها بيفزايند و آنها را به من داد و گفت: اين كيسه را به ابو الحسن (امام هادى (ع)) برسان و شمشير و كيسههاى وى با هر چه در آنها هست به او بازگردان، همين كار را هم كردم و با خجالت و شرمندگى به ايشان گفتم: سرورم وارد شدن به خانه تو بدون اجازه برايم دشوار بود ولى من مأمور بودم. حضرت فرمود: و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون.
بنظر مىرسد بدخواهان آن حضرت هرازگاهى سعى داشتند كينه متوكل را نسبت به امام (ع) برانگيزانند و خطر او را براى تاج و تختش گوشزد كنند اطرافيان متوكل همگى دشمنى و كينه ديرينه با اهل بيت (ع) داشتند و كسانى چون على بن جهم و محمد بن داود هاشمى و ابى سمط و بطحانى و ديگرانى كه خود را به شيطان فروختند در ميانشان بود.
در جلد دوم مروج الذهب آمده كه گروهى از درباريان متوكل به سعايت امام هادى (ع) نزد متوكل پرداخته و به او گفتند كه در خانهاش اموال و سلاح و نامههايى از شيعيان اوست كه وى را به قيام، دعوت كردهاند و او نيز در تدارك اين كار است متوكل نيز عدهاى ترك و غير ترك را به سراغ حضرت فرستاد كه در دل شب، بر خانهاش يورش بردند او را تنها در خانه يافتند قبايى بافته از موى بز بر تن داشت و در خانهاش چيزى از اثاث و فرش يافت نمىشد ملافهاى پشمى بر سر داشت و آيات قرآنى مربوط به وعد و وعيد الهى را زير لب تلاوت مىكرد. حضرت را به همان سان كه ديده بودند نزد متوكل بردند و حضرت در حالى به حضور متوكل رسيد كه مشغول ميگسارى بود و جام مى بدست داشت وقتى حضرت را ديد گرامىاش داشت و كنار خود نشاند در خانه حضرت چيزى از آنچه كه به او گفته بودند يافت نشده بود هيچ بهانهاى هم نمىشد از ايشان گرفت. متوكل جامى را كه در دست داشت به حضرت داد. حضرت فرمود: اى امير المؤمنين ترا به خدا گوشت و خون من هرگز با مى آلوده نشده است مرا از آن معاف دار، متوكل ايشان را معاف داشت و به ايشان گفت: شعرى بخوان كه خوشم بيايد. امام (ع) عذر خواست و فرمود: من از شعر چندان چيزى بخاطر ندارم او پافشارى مىكرد و عذرى نمىپذيرفت امام نيز اين اشعار را خواند:
- بر قله كوهها ماندند و مردان گردنكلفت، از آنها نگهبانى كردند ولى اين قلهها چه سودى به آنها رساند.
- و پس از عزتى كه داشتند از برج و باروى خود به زير كشانده شدند و به گودالى درافتادند و چه افتادن بدى.
- فريادى آنان را پس از بخاك سپرده شدن ندا داد كه كو آن خاندان و تاجها و زيورها؟
- كجاست آن چهرههايى كه برافروخته بود و غرق نعمت كه بر زير دستانشان تحكم مىكردند.
- قبرها به زبان آمده و در پاسخ اين پرسش گفتند كه اينك بر چهرهها، كرمها، در رفت و آمدند.
- چه بلند زمانى كه خوردند و آشاميدند ولى اينك خود پس از آن همه خوردن، خورده شدند.
- و چقدر خانه و كاخ براى خويش ساختند تا آنان را پاس دارد ولى اينك خانهها و خاندان را رها كرده و به آن ديار رفتند.
- چه مدت كه اموال را گرد آوردند و ذخيره كردند ولى اينك آنها را براى دشمنان بجاى گذاردند و رفتند.
- خانههايشان و كاخهايشان به ويرانهاى مبدل شد و ساكنان آنها به گورسپرده شدند.
امام به خواندن چنين اشعارى كه متوكل انتظار نداشت ادامه داد متوكل آنچنان بلند گريه مىكرد كه از اشك او، صورتش خيس شد حاضران نيز از گريهاش، به گريه افتادند آنگاه دستور داد شرابها را جمع كردند و به امام (ع) گفت: آيا دينى بر شما هست اى ابو الحسن؟ فرمود: آرى مبلغ چهار هزار دينار بدهكارم. متوكل دستور داد مبلغ را به او بپردازند و همان دم با احترام ايشان را روانه منزل كرد.
سعايت كنندگان در اين بدخواهى خود نيز نسبت به امام (ع) ناكام ماندند متوكل زمينهاى براى برآوردن خواست آنها نيافت لذا در پى بىآن شد تا با حضور درباريان و ندماى مست خود حضرت را خوار سازد لذا جامى را كه براى خود آماده كرده بود به دست حضرت داد حال آنكه مىدانست كه امام بنا به روايتى كه از پدرانش يك به يك تا پيامبر (ص) نقل كرد ميخواره را در شمار بتپرست مىدانست ولى بعد از آن كه از آن حضرت مأيوس شد راه ديگرى پيش گرفت و از ايشان خواست تا در وصف مى و زيبارويان شعرى بگويد تا از آن لذت ببرد و هرگز توقع نداشت كه امام جرأت كند با چنان اشعارى كه در واقع از صاعقه، سختتر بود، به پند و اندرزش بپردازد و آينده او و همه ستمكاران و ظالمان را به تصوير كشد و با چنان بيان شيوايى زنده و مرده جباران تاريخ را وصف كند و از آن چهرههاى شاداب و لطيفى سخن گويد كه تنها ايامى بعد كرمها روى آنها مىلولند و در حالى كه به متوكل نگاه مىكند بگويد: آن چهرههايى كه اينك كرمها روى آنها در رفت و آمدند.
و بدين گونه بود كه متوكل هرازگاهى كينتوزانه و به قصد توهين ايشان را احضار مىكرد ولى خداوند متعال وى را از اين كار بازمىداشت، در روايت سهل بن- زياد آمده كه مىگويد: ابو العباس فضل بن احمد بن اسرائيل كاتب هنگامى كه در خانهاش در سامرا بوديم با من سخن مىگفت و صحبت از امام هادى (ع) بميان آمد، گفت: اى ابو سعيد مىخواهم از چيزى برايت بگويم كه پدرم برايم بازگفته است پدرم گفت: ما همراه المنتصر بوديم پدرم كاتب او بود به اتفاق بر متوكل وارد شديم او روى تخت خود بود المنتصر سلام گفت و ايستاد و من نيز پشت او ايستادم معمولا چنين بود كه وقتى المنتصر وارد مىشد خوشامدش مىگفت و اجازه نشستنش مىداد ولى اين بار ايستادن به درازا كشيد منتصر اين پا و آن پا مىكرد ولى اجازه نشستن نمىيافت من مىديدم كه چهره متوكل برافروخته بود و دگرگون مىشد و به فتح بن خاقان مىگفت: كسى كه دربارهاش چنين و چنان مىگويى كجاست؟ فتح آرامش مىكرد و مىگفت: بر او دروغ بستهاند اى امير المؤمنين، ولى متوكل به شدت خشمگين بود و كف از دهانش بيرون مىزد و مىگفت: به خدا قسم كه اين زنديق ريا كارى كه به دروغ مدعى شده و پنجه در پنجه من افكنده مىكشم آنگاه چهار تن از خزريهاى گردن كلفت را خواست و شمشير به دستشان داد و دستورشان داد كه وقتى امام هادى وارد شد او را بكشند و گفت كه به خدا سوگند پس از كشتن او را مىسوزانم من در اين مدت پشت منتصر در آن سوى پرده ايستاده بودم امام وارد شد لبانش حركت مىكردند و بىتوجه و بىهيچ ترسى، پيش آمد وقتى متوكل ايشان را ديد خود را از تخت انداخت و بر روى حضرت افتاد و به بوسيدن ايشان پرداخت و مىگفت:
سرورم، پسرعمويم اى ابو الحسن، حال آنكه امام مىفرمود: اى امير المؤمنين من پيش تو به خدا پناه مىبرم. متوكل به ايشان گفت: سرورم چه باعث شد كه در اين هنگام به اينجا بياييد؟ فرمود: فرستاده تو نزد من آمد. گفت: آن حرامزاده دروغ گفت آنگاه به فتح و عبيد اللّه و منتصر دستور داد مشايعتش كنند و وقتى بيرون رفت به كسانى كه دستور قتلش را به آنها داده بود گفت: چرا دستورى را كه به شما دادم عملى نساختيد؟
گفتند: وقتى او را ديديم ترس ما را برداشت و دلهايمان از هيبت او، لبريز شد.
از پندها و موعظههاى آن حضرت
هر كس از آفريدگار اطاعت كند از خشم آفريدهها باكى ندارد و هر كس از مكر خداوندى خود را در امان پنداشت تا آنگاه كه قضا و قدر الهى و فرمان و مشيت حتمى الاجراى او بر وى جارى شود، از آن در امان نخواهد بود. و هر كس نسبت به خداوند هيچ شك و ترديدى نداشت مصيبتها و رنجهاى دنيا بر وى آسان و قابل تحمل مىگردند. سپاسگزار با سپاس نعمتى كه موجب سپاس شده است، خوشبختتر است زيرا نعمتها، كالايند و سپاسگزارى نعمت و پاداش آنست. ستمگر بردبار را ممكن است بخاطر بردبارىاش، از ستمكارىاش بگذرند و فرد محق ولى نادان ممكن است با نادانى خود، حق خويش را پايمال گرداند.
هر كس عشق و محبت و نظر خود را در اختيارت گذارد تو نيز فرمانبردارىات را از آن او ساز و از شر كسى كه بخود رحم نمىكند، در امان مباش و هر كس از خويش راضى گرديد، خشمگينان بر او فزونى مىگيرند. در دنيا با پول و مال و در آخرت با كار خود ما را يارى دهيد.
و به كسى كه در ستايش از ايشان افراط كرده بود، فرمودند: از اين كار خوددارى كن كه تملّق بسيار، بدگمانى ببار مىآورد و اگر اعتماد برادر مؤمنت از تر سلب شد از تملق او دست بردار و حسن نيت نشان ده. و فرمود: مصيبت آدم شكيبا يكى و براى آدم بىتاب، دوتاست. و رشكورزى، نيكيها را مىزدايد و نفرت ببار مىآورد و خودبينى مانع از كسب دانش است و نادانى و بخل، زشتكننده اخلاق است و طمع صفتى ناشايست است و مسخرگى، تفريح نادانان و كار ابلهان است.
و فرمود: خشم، فرومايگى است و منطق و خرد در فاسدان، بىاثر است. نيز فرمود:
از نيكى بهتر، نيكوكار است و بدتر از شر، عامل آنست و وحشتناكتر از وحشت، وحشت آفرين است. از حسد بپرهيزيد كه در شما آشكار مىشود و در دشمنتان كارساز نيست و اگر در زمانهاى بوديد كه عدل بيش از ستم رايج بود حرام است كه به ديگران بدبين باشيد مگر آنكه بر شما محرز شده باشد و اگر در زمانهاى بوديد كه ستم بيش از عدل رواج داشت كسى حق ندارد به ديگران خوشبين باشد مگر آنكه مطمئن شده باشد.
و طى گفتگويى كه با متوكل عباسى داشتند به وى فرمودند: از كسى كه در تنگناى معيشتى قرار دارد، صفا و صميميت مخواه و از آن كس كه به وى خيانت كردهاى، وفادارى مطلب و از كسى كه بدبين شدهاى، انتظار خير خواهى نداشته باش كه دل ديگران براى تو همچون دل تو براى آنهاست.
و آن حضرت (ع) فرمود: نعمتها را با برداشت خوب از آنها، حفظ كنيد و با شكرگزارى افزون كنيد و به كسى كه نزد ايشان فرزند خود را سرزنش كرد فرمودند: نافرمانى [فرزند]، داغ داغ ناديدگان است و سرزنش كردن از كينهورزى بهتر است.
و در جلد دوم «المروج» به نقل از محمد بن الفرج به نقل از ابى دعامة آمده كه گفته است: براى عيادت امام هادى (ع) در بيمارى واپسين آن حضرت خدمتشان رسيدم وقتى تصميم به بازگشت گرفتم به من فرمودند: اى ابا دعامة حق تو بر من واجب گرديد آيا مىخواهى حديثى برايت بگويم كه خوشحالت كند؟ عرض كردم: بيش از هر چيز نيازمند آنم اى فرزند رسول خدا؛ فرمود: پدرم محمد بن على به نقل از پدرشان محمد بن على و ايشان به نقل از پدرشان على بن الحسين، از پدرشان حسين بن على به نقل از امام على بن ابى طالب عليهم السلام نقل كرده كه پيامبر اكرم (ص) به وى فرمود:
اى على بنويس. گفتم چه بنويسم؟ فرمود: بنويس: بسم اللّه الرحمن الرحيم ايمان چيزى است كه دل به آن گواهى دهد و كارها، تصديقش كند و اسلام همانى است كه زبان بدان جارى شود و مزاوجت بدان، حلال گردد.
عرض كردم: اى فرزند رسول خدا! بخدا نمىدانم كه كدام يك بهترست حديث يا اسناد آن؟ فرمود: اين نوشتهاى به خط على بن ابى طالب و املاى رسول خدا (ص) است كه خردسال از بزرگسال به ارث برده است.
وفات امام هادى (ع)
پيش از اين گفتيم كه امام على بن محمد (امام هادى (ع)) همراه پدر در مدينه ماند و پس از بيش از بيست سال از وفات ايشان در دومين سالى كه جعفر بن محمد بن- هارون معروف به متوكل يعنى در سال 233 اطرافيان متوكل در سعايت از آن حضرت به او گفتند كه او اسلحه و مردانى را براى قيام تدارك مىكند لذا متوكل ايشان را به سامرا فراخواند و حضرت نيز ناگزير پذيرفتند و در طول حكومت متوكل و حكومت المنتصر كه حدود شش ماه بطول انجاميد و احمد بن محمد بن معتصم ملقب به المستعين- باللّه كه حدود سه سال و نه ماه حكومت كرد و زبير بن جعفر متوكل معروف به المعتز در سامرا ماندند و دو سال از حكومت معتز گذشته بود يعنى در سال 254، چهار روز مانده به پايان جمادى الآخره و با گذشت چهل و دو سال از زندگى در مدينه و بيست و يك سال كه چهارده سال آن با متوكل و هفت سال نيز با منتصر و مستعين و معتز گذشت جمعا در سن شصت و سه سالگى، وفات يافتند.
از تاريخ زندگى آن حضرت چنين برمىآيد كه هفت سالى را كه در زمان منتصر و مستعين باللّه و معتز طى كردند از درگيرىها و سعايتهايى از آن نوع كه هرازگاهى در زمان متوكل نسبت به ايشان مىشد، خبرى نبود اين سه حكمران تنها به اقامت اجبارى ايشان در سامرا اكتفا كردند چرا كه اگر چنين نبود محال بود كه شهر ديگرى را به مدينه جد خود ترجيح دهد.
شايد علت آن بود كه سلطه حكام در آن دوره از خلافت عباسيها، تقريبا رو به فروپاشى داشت و خليفه جز نامى از او، باقى نمانده بود قدرت واقعى بدست فرماندهان ترك و جز آنان بود اينان امر و نهى مىكردند و وقتى بر خليفه خشم مىگرفتند او را بر كنار يا به قتل مىرساندند و ديگرى را به جاى وى مىنشاندند همچنانكه در مورد مستعين باللّه پس از سه سال و نه ماه از حكومتش عملى شد و ناگزيرش كردند از خلافت كناره گيرد و از سال دويست و پنجاه و يك با معتز كه همراه برادرش مؤيد زندانى بود، دست بيعت دادند و بسيارى از اين دست حوادث كه تأكيدى بر ضعف خلفا در آن دوره از تاريخ است يكى از شعراى معاصر آنها، وضعى را كه براى خلافت پيش آمده بود با اين ابيات، توصيف مىكند:
- خليفهاى در قفس؛ ميان پسر بچه و روسپى- آنچه به او مىگويند، مىگويد؛ درست چون كار طوطى و آنچنان كه در مروج الذهب آمده شاعر ديگرى كه گفته مىشود بحترى است چنين گفته است:
- خداى را سپاس كه دار و دستهاى ترك، به زور شمشير، آنچه نمىپسنديدند پس زدند.
- كشتند احمد بن محمد خليفه را؛ و به همه مردم، لباس ترس و وحشت پوشاندند.
- و طغيان كردند و چنان شد كه كشور ما چند پاره شد؛ و رهبرمان همچون ميهمان گرديد.
مسعودى در تاريخ خود مىگويد وفات امام هادى (ع) در زمان حكومت معتز- باللّه روز دوشنبه چهار روز مانده به پايان جمادى الآخره سال 254 بوده است و مردم كنيزكى را شنيدند كه مىگفت: چه چيزها كه در دوشنبهها ديدهايم.
و در اعيان الشيعة به نقل از مسعودى در اثبات الوصية آمده است: وقتى آن حضرت وفات يافت جملگى بنى هاشم از طالبيها و عباسيها و نيز گروه بسيارى از شيعيان آن حضرت در منزلش گرد آمدند آنگاه دربى از لاى رواق خانه بازشد و غلامى سياه از آن بيرون آمد پس از او ابو محمد حسن عسكرى، غمگين و سر برهنه و با پيراهنى پاره پاره بيرون آمد چهرهاش درست مانند پدر مو نمىزد در خانه فرزندان متوكل و ديگران حضور داشتند با حضور او همه بپاخاستند و ابو احمد موفق به حضرت (امام حسن- عسكرى (ع)) نزديك شد و ايشان را به آغوش گرفت و به ايشان گفت: پسر عمويم خوش آمد و پاى درب رواق نشست و مردم نيز همگى پاى او نشستند خانه پيش از ورود آن حضرت چون بازارى از صحبت مردم شلوغ بود وقتى حضرت آمد مردم ساكت شدند خادم نيز آمد و پيش پاى آن حضرت ايستاد جنازه را بيرون بردند فرزند امام نيز در پى جنازه بيرون شد و به خيابان رفت و پيش از آنكه مردم برسند بر جنازه نماز خواند آنگاه پس از آنكه معتمد، خارج شد، بازهم بر جنازه نماز گزارد آن حضرت را در يكى از خانههاى خويش، بخاك سپردند، سامرا در روز مرگ آن حضرت، يكپارچه ناله و زارى كرد.
و در اعيان الشيعة به نقل از ابن بابويه آمده كه ايشان مسموم شدند و معتمد عباسى ايشان را مسموم ساخت، اگر مسموم شدن ايشان صحت داشته باشد حتما بايد المعتز باللّه مسمومشان كرده باشد زيرا همچنانكه گفتيم او در زمان معتز به سال 254 وفات يافت حال آنكه معتمد عباسى، بنابه آنچه در تاريخ يعقوبى و جاهاى ديگر آمده در نيمه رجب سال 256 و پس از كشته شدن مهتدى محمد بن هارون واثق، به خلافت رسيد.
آنگونه كه در ارشاد مفيد و جاهاى ديگر آمده ايشان فرزندانى چون حسن عسكرى، حسين، محمد، جعفر و دخترى به نام عايشه از خود بجاى گذاردند.
منبع : زندگاني دوازده امام عليهم السلام ، هاشم معروف الحسيني (متوفي 1404ق) ، مترجم محمد مقدس ، جلد دوم ، صفحه 471 تا 500 ، انتشارات اميركبير ، سال 1382
(استفاده از اين مطلب بدون ذكر نشاني سايت جايز نيست)