تاريخ انتشار: 20 آبان 1390 ساعت 22:27:14
چند روايت گهر بار از امام هادي عليه السلام

 ...فصل چهارم: در ذكر چند كلمه موجزه منقوله از حضرت هادى عليه السّلام‏
 اوّل : قال عليه السّلام : من رضى عن نفسه كثر السّاخطون عليه. [1]
هر كه راضى و خشنود شد از خود و پسنديد خود را، بسيار شود خشمناكان بر او.
(فقير گويد) : مناسب است در اينجا نقل اين سه شعر از سعدى :
به چشم كسان در نيايد كسى‏
 
كه از خود بزرگى نمايد بسى‏
مگو، تا بگويند شكرت هزار
 
چه خود گفتى از كس توقّع مدار
بزرگان نكردند در خود نگاه‏
 
خدابينى از خويشتن بين مخواه‏
 
 
 
 دوم : قال عليه السّلام : المصيبة للصّابر واحدة، و للجازع اثنتان. [2]
فرمود : مصيبت شخص صبركننده يكى است و براى جزع‏كننده دو تا است.
فقير گويد: ظاهرا دو تا بودن مصيبت جزع‏كننده، يكى مصيبت وارده بر او است، و ديگرى مصيبت نابود شدن اجر او است به جهت جزع و بى‏تابى او چنان كه در بعض روايات است : فانّ المصاب من حرم الثواب، يعنى : مصيبت زده كسى است كه از ثواب بى‏بهره مانده. و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در كاغذى كه براى معاذ نوشته در تعزيت او به موت فرزندش فرمود :
______________________________ [1] اعلام الدين، ص 311؛ بحار الأنوار، ج 78، ص 368.
[2] اعلام الدين، ص 311؛ بحار الأنوار، ج 78، ص 369.
------------------------------------------------------------------------------
و قد كان ابنك من مواهب اللّه الهنيئة و عواريه المستودعة، متّعك اللّه به فى غبطة سرور و قبضه منك بأجر كثير الصّلاة و الرّحمة و الهدى ان صبرت و احتسبت، فلا تجمعنّ عليك مصيبتين فيحبط لك أجرك و تندم ما فاتك. [1]
 و روايات و حكايات در مدح و ثواب صبر بسيار است و من در اين جا اكتفا مى‏كنم به يك روايت و يك حكايت، امّا روايت :
 همانا از حضرت صادق عليه السّلام منقول است كه چون مؤمن را داخل در قبر كنند نماز در طرف راست او واقع شود و زكات در طرف چپ او و برّ (يعنى نيكويى) و احسان او مشرف بر او شود و صبر او در ناحيه‏اى قرار گيرد. پس وقتى دو ملك سؤال بيايند، صبر گويد به نماز و زكات و برّ، در يابيد شما صاحب خود را (يعنى ميت را) نگاهدارى كنيد، پس هرگاه عاجز شديد از آن من هستم نزد او. [2]
 و امّا حكايت‏ :
 پس از بعضى تواريخ منقول است كه كسرى بر بزرجمهر حكيم غضب كرد و امر كرد او را در جاى تاريكى حبس كنند و در قيد آهن او را بند نمايند پس چند روز بدان حال بر او بگذشت. روزى كسى را فرستاد كه از او خبر گيرد و از حال او بپرسد، چون آن رسول آمد او را با سينه گشاده و نفس آرميده ديد، گفت : تو در اين تنگى و سختى مى‏باشى و لكن چنان هستى كه در آسايش و فراخى زندگانى مى‏كنى.
 گفت : من معجونى درست كرده‏ام از شش چيز و آن را استعمال كرده‏ام لاجرم مرا به اين حال خوش گذشته.
گفت كه آن معجون را تعليم ما نيز بفرما كه در بلاها استعمال كنيم شايد ما هم انتفاع از آن بريم.
فرمود: آن شش چيز يكى اعتماد به خداوند عزّ و جلّ است.
 دويم آن كه هر چه‏
______________________________ [1] بحار الأنوار، ج 82، ص 95.
[2] الكافى، ج 2، ص 73؛ سفينة البحار، ج 2، ص 5.
----------------------------------------------------------------------------------
مقدّر شده خواهد شد.
سيّم آن كه صبر بهتر چيزى است كه آدم ممتحن استعمال آن كند.
 چهارم آن كه اگر صبر نكنم چه بكنم.
پنجم آن كه شايد مصيبتى وارد شود كه از آن مصيبت سخت‏تر باشد.
ششم آن كه از ساعت تا به ساعت فرج است.
چون اين مطلب را به كسرى اطّلاع دادند امر كرد او را از زندان و بند رها كردند و او را احترام نمودند. [1]
 سيّم : قال عليه السّلام : الهزل فكاهة السّفهاء، و صناعة الجهّال‏. [2]
فرمود: بيهودگى، خوش منشى بى‏خردان و صفت نادانان است.
(فقير گويد) : اين معنى در صورتى است كه «هزل» بالام باشد، و اگر «هزء» با همزه باشد چنان كه در بعض نسخ است يعنى ريشخند و فسوس و مسخرگى، و شكّى نيست كه اين عمل شيوه اراذل و اوباش و پست فطرتان است، و صاحب اين عمل را از دين و ايمان خبرى و از عقل و دانايى اثرى نيست، و به مراحل بسيار از منزل انسانيّت دور و نام انسانيّت از او مهجور است.
 چهارم : قال عليه السّلام : السّهر الذّ للمنام، و الجوع يزيد فى طيب الطّعام. [3]
فرمود : بيدارى لذيذكننده‏تر است خواب را، و گرسنگى زياد مى‏كند در خوبى و پاكيزگى طعام.
 پنجم : قال عليه السّلام : اذكر مصرعك بين يدى أهلك، فلا طبيب يمنعك، و لا حبيب ينفعك. [4]
فرمود : ياد كن آن وقتى را كه افكنده‏شده‏اى بر زمين مقابل اهل خود، پس طبيبى نيست كه منع كند تو را از مردن، و نه دوستى كه نفع رساند تو را در آن حال.
(مؤلّف گويد كه) : اشاره فرمود حضرت در اين فرمايش به حال احتضار آدمى به همان حالى كه حقّ تعالى به آن اشاره فرموده فى كلامه المجيد : إِذا بَلَغَتِ التَّراقِيَ‏.
______________________________ [1] سفينة البحار، ج 2، ص 7.
[2] اعلام الدين، ص 311؛ بحار الأنوار، ج 78، ص 369.
[3] اعلام الدين، ص 311؛ بحار الأنوار، ج 78، ص 369.
[4] اعلام الدين، ص 311؛ بحار الأنوار، ج 78، ص 370.
----------------------------------------------------------------------------------
وَ قِيلَ مَنْ راقٍ‏ [1] چون برسد روح به چنبره گردن و گفته شود (يعنى كسان محتضر گويند) كيست افسون كنند به ادعيه و علاج نماينده به ادويه؟ يا گويند ملائكه، آيا ملائكه رحمت او را مرتقى سازند به آسمان، يا ملائكه عذاب به نيران‏ وَ ظَنَّ أَنَّهُ الْفِراقُ‏ [2] و يقين كند محتضر كه آن چه بدو نازل شده مفارقت است.
و در حديث آمده كه بنده علاج شدايد مرگ كند و حال آن كه هر يك از مفصل‏هاى او بر يكديگر سلام كنند و گويند : بر تو باد سلام جدا مى‏شوى از من و من از تو تا روز قيامت‏ الْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ‏ [3] و بپيچد ساق محتضر به ساق او (يعنى پاهاى او از هول مرگ و سختى جان كندن در هم پيچيد)، و بعضى گفته‏اند معنى آن است كه جمع شود شدّت مودت به شدّت آخرت.
 
(فقير گويد) : اينك مناسب ديدم اين دعاى شريف را در اين محلّ نقل كنم تا ناظرين به فيض خواندن آن خود را نايل كنند :
الهى كيف أصدر عن بابك بخيبة منك و قد قصدته على ثقة بك؟ الهى كيف تؤيسنى من عطائك و قد أمرتنى بدعائك؟ صلّ على محمّد و آل محمّد و ارحمنى إذا اشتدّ الأنين، و حظر علىّ العمل، و انقطع منّى الامل، و أفضيت إلى المنون، و بكت علىّ العيون، و ودّعنى الأهل و الأحباب، و حثى علىّ التّراب، و نسى اسمى، و بلى جسمى، و انطمس ذكرى، و هجر قبرى، فلم يزرنى زائر، و لم يذكرنى ذاكر. و ظهرت منّى المآثم، و استولت علىّ المظالم، طالت شكاية الخصوم، و اتّصلت دعوة المظلوم، صلّ اللّهمّ على محمّد و آل محمّد، و ارض خصومى عنّى بفضلك و احسانك، و جد علىّ بعفوك و رضوانك.
الهى، ذهبت ايّام لذّاتى، و بقيت مآثمى و تبعاتى، و قد اتيتك منيبا تائبا فلا تردّنى محروما و لا خائبا، اللّهمّ آمن روعتى، و اغفر زلتى، و تب علىّ انّك أنت التّواب الرّحيم. [4]
______________________________ [1] سوره قيامت، آيه 26 و 27.
[2] سوره قيامت، آيه 28.
[3] سوره قيامت، آيه 29.
[4] بحار الأنوار، ج 78، ص 286.
-----------------------------------------------------------------------------
 
الهى تويى آگه از حال من‏
 
عيان است پيش تو احوال من‏
تويى از كرم دل‏نواز همه‏
 
به بيچارگى چاره‏ساز همه‏
بود هر كسى را اميدى به كس‏
 
اميد من از رحمت تو است و بس‏
الهى به عزّت كه خوارم مكن‏
 
به جرم و گنه شرمسارم مكن‏
اگر طاعتم رد كنى ور قبول‏
 
من و دست و دامان آل رسول‏
 
 
 
 ششم : المقادير تريك ما لا يخطر ببالك. [1]
يعنى : مقدّرات و چيزهايى كه تقدير شده بنماياند به تو چيزهايى را كه خطور نكرده بود به دل تو.
 هفتم : قال عليه السّلام : الحكمة لا تنجع فى الطباع الفاسدة [2]
فرمود : حكمت تأثير نمى‏كند در طبع‏هاى فاسد.
(فقير گويد) : به همين ملاحظه است كه حضرت امير المؤمنين عليه السّلام فرموده : لا تعلقوا الجواهر فى اعناق الخنازير. [3]
يعنى : آويخته نكنيد در گردن‏هاى خوكان جواهر را.
و وارد شده كه حضرت عيسى عليه السّلام ايستاد به خطبه خواندن در ميان بنى اسرائيل و فرمود : اى بنى اسرائيل! حكمت را براى جهّال حديث نكنيد، و اگر نه، ظلم كرده‏ايد بر حكمت، و منع نكنيد آن را از اهلش، وگرنه ظلم كرده‏ايد ايشان را. [4]
و لقد اجاد من قال :
انّه لكلّ تربة غرسا، و لكلّ بناء اسّا، و ما كلّ رأس يستحقّ التيجان، و لا كلّ طبيعة يستحقّ افادة البيان.
قال العالم عليه السّلام: لا تدخل الملائكة بيتا فيه كلب:
______________________________ [1] بحار الأنوار، ج 75، ص 369.
[2] اعلام الدين، ص 311؛ بحار الأنوار، ج 78، ص 370.
[3] سفينة البحار، ج 1، ص 292.
[4] سفينة البحار، ج 1، ص 292.
---------------------------------------------------------------------------------
 
كى در آيد فرشته تا نكنى‏
 
سگ ز در دور و صورت از ديوار
 
 
 
فان كان لا بدّ فاقتصر معه على مقدار يبلغه فهمه، و يسعه ذهنه، فقد قيل: كما انّ لبّ الثّمار معدّ للأنام، فالتّبن متاح للأنعام، فلبّ الحكمة معدّ لذوى الالباب، و قشورها مجعولة للأغنام. [1]
 هشتم‏ : فرمود : هرگاه زمانى باشد كه عدل غلبه كرد بر جور، پس حرام است كه گمان بد برى به احدى تا آن كه علم پيدا كنى به بدى او، و هرگاه زمانى باشد كه جور غلبه كند بر عدل پس نيست براى احدى كه گمان خوبى برد به احدى تا آن كه ببيند آن را از او. [2]
(مؤلّف گويد كه) : مناسب ديدم اين خبر را در اين جا نقل كنم :
روايت شده از حمران كه از امام محمّد باقر عليه السّلام پرسيد كه : دولت حقّ شما كى ظاهر خواهد شد؟
فرمود كه : اى حمران! تو دوستان و برادران و آشنايان دارى و از احوال ايشان احوال زمان خود را مى‏توانى دانست، اين زمان زمانى نيست كه امام حقّ خروج تواند كرد، به درستى كه شخصى بود از علما در زمان سابق و پسرى داشت كه رغبت نمى‏نمود در علم پدر خود و از او سؤال نمى‏كرد و آن عالم همسايه‏اى داشت كه مى‏آمد و از او سؤال مى‏كرد و علم از او اخذ مى‏نمود، پس مرگ آن مرد عالم رسيد، پس طلبيد فرزند خود را و گفت : اى پسرك من! تو اخذ نكردى از علم من و كم رغبت بودى در آن و از من چيزى نپرسيدى و مرا همسايه‏اى است كه از من سؤال مى‏كرد و علم مرا اخذ مى‏نمود و حفظ مى‏كرد، اگر تو را احتياج شود به علم من برو به نزد همسايه من و او را نشان داد و او را شناسانيد.
 پس آن عالم به رحمت ايزدى واصل شد و پسر او ماند، پس پادشاه آن زمان خوابى ديد و از براى تعبير خواب سؤال كرد از احوال آن عالم، گفتند : فوت شد.
______________________________ [1] سفينة البحار، ج 1، ص 292.
[2] بحار الأنوار، ج 78، ص 369؛ اعلام الدين، ص 312.
---------------------------------------------------------------------------
پرسيد كه آيا از او فرزندى مانده است؟
گفتند : بلى پسرى از او مانده است، پس آن پسر را طلبيد. چون ملازمان پادشاه به طلب او آمد گفت : و اللّه نمى‏دانم كه پادشاه از براى چه مرا مى‏خواهد و من علمى ندارم و اگر از من سؤال كند رسوا خواهم شد، پس در اين حال وصيّت پدرش به يادش آمد و رفت به خانه آن شخص كه از پدرش علم آموخته بود، گفت :
پادشاه مرا طلبيده است و نمى‏دانم كه از براى چه مطلب مرا خواسته است و پدرم مرا امر كرده است كه اگر محتاج شوم به علمى به نزد تو بيايم.
آن مرد گفت : من مى‏دانم پادشاه تو را از براى چه كار طلبيده است اگر تو را خبر دهم آن چه را براى تو حاصل شود ميان من و خود قسمت خواهى كرد؟
گفت : بلى، پس او را سوگند داد و نوشته‏اى در اين باب از او گرفت كه وفا كند به آن چه شرط كرده است، پس گفت كه پادشاه خوابى ديده است و تو را طلبيده است كه از تو بپرسد كه اين زمان چه زمان است، تو در جواب بگو كه زمان گرگ است.
پس چون پسر به مجلس پادشاه رفت پرسيد كه من تو را از براى چه مطالب طلبيده‏ام؟
گفت : مرا طلبيده‏اى از براى خوابى كه ديده‏اى كه اين چه زمان است.
پادشاه گفت : راست گفتى، پس بگو كه اين زمان چه زمان است؟
گفت : زمان گرگ است.
پس پادشاه امر كرد كه جايزه به او دادند، پس جايزه گرفت و به خانه برگشت و وفا به شرط خود نكرد و حصّه‏اى به آن شخص نداد و گفت : شايد پيش از اين كه اين مال را تمام كنم بميرم و بار ديگر محتاج نشوم كه از آن مرد سؤال كنم.
 پس چون مدّتى از اين بگذشت پادشاه خواب ديگر ديد و فرستاد و آن پسر را طلبيد و آن پسر پشيمان شد كه وفا به عهد خود نكرد و با خود گفت : من علمى ندارم كه به نزد پادشاه روم و چگونه به نزد آن عالم بروم و از او سؤال كنم و حال آن كه با او مكر كردم و وفا به عهد او نكردم، پس گفت به هر حال بار ديگر مى‏روم به‏ نزد او و از او عذر مى‏طلبم و باز سوگند مى‏خورم كه در اين مرتبه وفا كنم شايد كه تعليم من بكند. پس نزد آن عالم آمد و گفت : كردم آن چه كردم و وفا به پيمان تو نكردم و آن چه در دست من بود همه پراكنده شده است و چيزى در دست نمانده است و اكنون محتاج شده‏ام به تو، تو را به خدا سوگند مى‏دهم كه مرا محروم مكن و پيمان مى‏كنم با تو و سوگند مى‏خورم كه آن چه در اين مرتبه به دست من آيد ميان تو و خود قسمت كنم و در اين وقت نيز پادشاه مرا طلبيده است و نمى‏دانم كه از براى چه چيز مى‏خواهد سؤال نمايد از من.
آن عالم گفت : تو را طلبيده است كه از تو سؤال كند باز از خوابى كه ديده است كه اين چه زمان است؟ بگو زمان گوسفند است.
پس چون به مجلس شاه داخل شد از او پرسيد كه از براى چه كار تو را طلبيده‏ام؟
گفت : خوابى ديده‏اى و مى‏خواهى كه از من سؤال كنى كه چه زمان است؟
پادشاه گفت : راست گفتى، و اكنون بگو كه چه زمان است.
گفت : زمان گوسفند است.
پس پادشاه فرمود صله به او دادند. و چون به خانه برگشت. متردّد شد كه آيا وفا كند به عالم يا مكر كند و حصّه او را ندهد، پس بعد از تفكّر بسيار گفت شايد من بعد از اين محتاج نشوم به او و عزم كرد بر آن كه غدر كند و وفا به عهد او نكند.
 پس بعد از مدّتى ديگر پادشاه او را طلبيد، پس او بسيار نادم شد از غدر خود و گفت : بعد از دو مرتبه غدر ديگر چگونه به نزد آن عالم بروم و خود علمى ندارم كه جواب پادشاه بگويم، باز رأيش بر آن قرار گرفت كه به نزد آن عالم برود، پس چون به خدمت او رسيد او را به خدا سوگند داد و التماس كرد كه باز تعليم او بكند و گفت در اين مرتبه وفا خواهم كرد و ديگر مكر نخواهم كرد بر من رحم كن و مرا بدين حال مگذار.
 پس آن عالم پيمان و نوشته‏ها از او گرفت و گفت : باز تو را طلبيده است كه سؤال‏ كند از خوابى كه ديده است كه اين زمان چه زمان است، بگو زمان ترازو است، چون به مجلس پادشاه رفت از او پرسيد كه از براى چه كار تو را طلبيده‏ام؟
گفت : مرا طلبيده‏اى براى خوابى كه ديده‏اى و مى‏خواهى بپرسى كه اين چه زمان است؟
گفت : راست گفتى، اكنون بگو چه زمان است؟
گفت : زمان ترازو است. پس امر كرد كه صله به او دادند، پس آن جايزه‏ها را به نزد عالم آورد و در پيش او گذشت و گفت : اين مجموع آن چيزى است كه براى من حاصل شده است و آورده‏ام كه ميان خود و من قسمت نمايى، آن عالم گفت كه زمان اوّل چون زمان گرگ بود تو از گرگان بودى لهذا در اوّل مرتبه جزم كردى كه وفا به عهد خود نكنى، و در زمان دوم چون زمان گوسفند بود گوسفند عزم مى‏كند كه كارى بكند و نمى‏كند تو نيز اراده كردى كه وفا كنى و نكردى و اين زمان چون زمان ترازو است و ترازو كارش وفا كردن به حقّ است تو نيز وفا به عهد كردى، مال خود را بردار كه مرا احتياجى به آن نيست. [1]
 علّامه مجلسى رحمه اللّه فرمود : گويا غرض آن حضرت از نقل اين قصّه آن بود كه احوال هر زمان متشابه است، هرگاه ياران و دوستان خود را مى‏بينى كه با تو در مقام غدر و مكرند چگونه امام عليه السّلام اعتماد نمايد بر عهدهاى ايشان و خروج كند بر مخالفان؟ و چون زمانى در آيد كه در مقام وفاى به عهود باشند و خدا داند كه وفا به عهد امام عليه السّلام خواهند نمود، امام عليه السّلام را مأمور به ظهور و خروج خواهد گردانيد، حق تعالى اهل زمان ما را به اصلاح آورد و اين عطيّه عظمى را نصيب كند بمحمّد و آله الطّاهرين.
______________________________ [1] الكافى، ج 8، ص 362؛ بحار الأنوار، ج 14، ص 49 به نقل از الكافى.
----------------------------------------------------------------------------------------
منبع : منتهي الامال ، شيخ عباس قمي ، جلد سوم ، صفحه 1863 تا 1871
 (استفاده از این مطلب بدون ذکر نشانی سایت جایز نیست)
 
   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=4731
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.