تاريخ انتشار: 06 آبان 1395 ساعت 00:36:51
نگاهي به زندگي و شهادت حضرت زيد فرزند امام سجاد عليهما السلام

شيخ مفيد در ارشاد خود و «ابن الصباغ» در «الفصول المهمة» مى ‏گويند كه تعداد فرزندان پسر و دختر ايشان پانزده تن بوده كه يازده تن پسر و چهار دختر بودند كه بزرگترين و بزرگوارترين پسران امام محمد بن على ملقب به باقر العلوم بود كه مادرش فاطمه دختر امام حسن (ع)، بود.

و در طبقات ابن سعد آمده است كه فاطمه دختر امام حسن (ع) براى آن حضرت، چهار پسر به دنيا آورد كه عبارتند از : حسن، حسين اكبر، محمد باقر و عبد اللّه كه به اين آخرى نيز ناميده مى ‏شد.

ظاهرا، امام محمد باقر (ع) بزرگترين فرزند ايشان بود كه در سال پنجاه و هفت هجرى به دنيا آمد و به هنگام شهادت جدش امام حسين (ع)، سه سال داشت از ديگر فرزندان پسر ايشان، زيد بن على، و على بن على بوده كه مادرش بنا به آن چه در تذكرة الخواص آمده، «ام ولد» نام داشته است.

ابن خشاب در كتاب خود مواليد اهل البيت مى ‏گويد : فرزندان پسر آن حضرت، هشت تن بودند و دخترى نداشت. گفته‏ هاى ديگرى نيز آمده است. مشهورترين و ارجمندترين آنان، امام محمد باقر بود و زيد بن على الشهيد در خانه امام زين العابدين، نواده على بن ابى طالب دروازه شهر دانش، در خانه ‏اى كه گهواره دانش و خرد به شمار مى ‏رفت، پرورش يافت و تمايلات، گرايش ها و ديدگاه‏ هايش شكل گرفت و بدون ترديد او در نخستين سالهاى تحصيلاتش، قرآن كريم را حفظ كرد و پس از قرآن، روى به حديث آورد و آن را از پدرش فرا گرفت و بعد از مدت زمانى، به عنوان فقيه و دانشمند وخردمندى مطرح گرديد كه از قرآن خدا و سنت پيامبر (ص) احكام را برداشت مى ‏كرد و براى ديگران حديث، روايت مى‏ نمود و هر چند كه پدرش، او را در سن نوجوانى و حدود چهارده سالگى تنها گذاشت ولى برادرش امام محمد باقر، جانشين پدر در امامت و فقه و حديث، همواره، با او بود و هر نيازش را برآورده مى‏ساخت و او نيز در فقه و حديث و تفسير، بهره‏ هاى فراوان از وى گرفت تا اين كه به عنوان يكى از مشاهير علماى هم عصر خود و مرجع دانشمندان و رجال حديث در مدينه و جاهاى ديگر، مطرح گرديد، برخى راويان مدعيند كه او به بصره سفر كرد و در آن جا با علماى آن ديار ديدار كرد و با واصل بن عطاء غزال، سردسته معتزله در آن روز درباره اصول عقايد مناظره كرد.

 بصره در آن دوره، جايگاه فرقه‏ هاى مختلف عقايد اسلامى به شمار مى‏رفت و ابو حنيفة نيز در آغاز زندگى خود كه در پى علم كلام بود، به همان جا رفت و روايت شده كه او بيست و دو بار بر مناظره در علم كلام با «معتزله» و فوريه» و «الجهميه» و متكلمين در صفات و ديگران، به بصره رفت و آن گونه كه شهرستانى در «ملل و نحل» مدعى است چنان نبوده كه او براى تلمذ نزد واصل بن عطاء رفته باشد يا از محضر ديگران استفاده كند زيرا او هم سن و سال او بوده بلكه به خاطر مناظره و گفتگو درباره مسائل اسلامى بود چون، گرايشهاى بيگانه با اسلام و اصول آن در ميان علماى آن ديارپا گرفته بود.

زيد بن على آن چنان كه از تاريخ زندگيش مى ‏توان برداشت كرد به سياست يا به دست گرفتن قدرت، روى نياورده بود بلكه او را ناگزير بدين جهت‏يابى كردند و مورد پيگردش قرار دادند و ناگزيرش ساختند كه با آن گروه اندكى كه همراه داشت و پس از آن كه مردم عراق هم چنان كه با پدرانش پيش از آن نيز كرده بودند، به وى خيانت كردند، به جنگ آنها بپردازد.

آنها به علت رفت و آمدهاى زيد بن على به كوفه- كه تعداد زيادى از شيعه در آن مى ‏زيستند- به آزارش پرداختند و عرصه را بر او تنگ كردند، خالد القسرى والى عراق، عليه آنها، تعصبى نداشت حتى به آنها نيكى هم مى ‏كرد و حضورشان را گرامى مى ‏داشت و به آنها امكان مى‏داد كه در زمان خود، با زيد بن على و ديگر علوي ها تماس داشته باشند؛ يوسف بن عمر الثقفى، اين سياست را نمى ‏پذيرفت و آن را متضمن خطرى نسبت به حكومت امويها ارزيابى مى ‏كرد لذا طى نامه‏اى به هشام بن عبد الملك نوشت كه اين خانواده از بنى هاشم تا پيش از عهد ولايت خالد آن چنان درگير قوت خود بودند كه تمام هم و غمشان مصروف سير كردن خانواده‏شان مى‏ شد ولى وقتى خالد به كارگزارى عراق منصوب گرديد آن قدر پول و ثروت در اختيارشان گذارد كه رفته رفته قدرت گرفتند و هواى خلافت به سرشان زد.

 از جمله عواملى كه هشام بن عبد الملك را بر آن داشت تا خالد را عزل كند و به جاى وى يوسف بن عمر ثقفى را كه تمام تلاش و كوشش را در آزار و اذيت ايشان به كار مى ‏گرفت، برگمارد، اين يك، طى نامه فتنه‏ انگيزانه‏اى به هشام و به منظور بدگويى از زيد كه به كوفه رفت و آمد مى ‏كرد، نوشت كه خالد القسرى مبلغ ششصد هزار درهم نزد زيد بن على بن الحسين به وديعه گذارده بود و اينك زيد اين مبلغ را منكر شده است. هشام نيز طى پيغامى به زيد بن على (ع) او را به نزد خود فرا خواند زيد از مدينه به شام رفت و به وى اظهار داشت كه او اطلاعى از آن چه كه يوسف بن عمر ثقفى ادعا مى ‏كند، ندارد هشام بن عبد الملك به او پيشنهاد كرد كه خود نزد يوسف بن عمر ثقفى رود و با او روبرو شود ولى زيد به شدت با اين پيشنهاد مخالفت كرد و متوجه شد كه همه اين كوشش ها براى به دام انداختن خود اوست و در صورتى كه يوسف بن عمر، دستگيرش كند خواسته اموي ها را در مورد سر به نيست كردنش، برآورده مى ‏سازد و به هشام سوگند داد كه او را نزد يوسف بن عمر نفرستد ولى هشام درباره رفتنش به عراق پافشارى كرد و زيد بن على زير بار نرفت و هنگامى كه هشام نقشه ‏هايش را نقش بر آب ديد در صدد برآمد تا خود به رويارويى با وى بپردازد و از شأن و اعتبارش بكاهد و به اصطلاح تحقيرش كند.

 بزرگان و اشراف اهل شام و خاصان او در مجلسش حضور داشتند و در برابر آنها به او گفت : به اطلاع من رسيده كه تو با وجودى كه فرزند كنيزكى هستى، خود را شايسته خلافت مى ‏دانى. زيد بن على در پاسخش گفت : ترا چه مى ‏شود اى هشام آيا مرا به خاطر مادرم تحقير مى ‏كنى؟ به خدا سوگند كه اسحاق فرزند زن آزاده‏اى بود و اسماعيل كنيززاده و با اين حال كنيززادگى اسماعيل مانع از آن نشد كه خداوند او را به پيامبرى مبعوث نگرداند و سرور عرب و عجم يعنى محمد بن عبد اللّه (ص) را از نسل او نسازد. بدان كه مادران، مانع از دسترسى مردان به هدفهاشان نمى‏ گردند. اى امير المؤمنين، از خداى در مورد خاندان پيامبرت بپرهيز. هشام خشمگين شد و گفت : و كسى چون تو به من دستور مى ‏دهى كه از خداى بترسم؟ و زيد پاسخش داد كه : كسى بزرگتر از اين كه به تقواى خدا سفارش شود، نمى‏ گردد و كسى بى‏آن كه به تقواى خدا سفارش كند، بيش از آن خوار نمى ‏گردد.

و در روايت ديگرى، هشام بن عبد الملك پس از گفتگوى با زيد و پس از آن كه زيد او را محكوم و متقاعد ساخت به وى گفت : برادرت بقرة (گاو) چه كرد؟ كه منظورش‏ امام محمد باقر (ع) بود، زيد به او گفت : پيامبر خدا او را باقر العلوم (شكافنده علوم) ناميده و تو بقره ‏اش مى‏نامى وه چه تفاوت سهمگينى با يك ديگر داريد تو به دوزخ مى ‏روى و او روانه بهشت خواهد شد. هشام گفتش : بيرون شو اى زنازاده؛ زيد بن على نيز در حالى كه اين ابيات را به زبان مى ‏آورد، از حضورش بيرون رفت :

- ترس فراريش داد و تحقيرش كرد؛ چنين است حال كسى كه از گرمى نبرد و كارزار، دورى مى ‏جويد.

- دستهايى بى ‏توان كه شكايت از تشنگى دارد و نيزه‏هايى از هر سو بر او فرود مى‏آيند.

- در مرگ، آسايش و راحتى او بود؛ و مرگ در هر حال گريبانگير بندگان مى ‏شود.

- اگر خداوند اراده كند مى ‏تواند و توان آن دارد كه آثار دشمنان را چون خاكستر بر باد دهد.

و راه كوفه را پيش گرفت و مى ‏گفت : هر كس به زندگى دل بست خوار گرديد.

مردم آن جا در مورد امر به معروف و نهى از منكر و دفاع از مستضعفين و دادخواهى ستمديدگان با وى بيعت كردند؛ گروهى از علوي ها و هاشمي ها، به او توصيه كردند كه به قول و قرار اهل عراق، دل نبندد و به ايشان اعتماد نكند و برخوردى را كه با جدش امير المؤمنين و عمويش امام حسن و جدش امام حسين (ع) داشتند، خاطرنشان ساختند ولى او به ادامه راه خود اصرار ورزيد و از سوى فقها و بزرگان و نيكان مسلمان با استقبال وسيعى روبرو گشت.

و از ابى حنيفه آمده است كه گفته : خروج او با خروج جدش رسول خدا در روز بدر، برابرى مى‏كند مبلغى پول نيز به دستش رسيد تا در نبرد با ستمگران از آنها استفاده كند. برخى مورخين نيز روايت مى ‏كنند كه او خود شخصا به بصره رفت و اهالى آن جا را به يارى خود در نبرد عليه بنى اميه، طلبيد و فرستادگانش را به مدائن و موصل و جاهاى ديگر فرستاد و دعوت او در سرتاسر عراق گسترش پيدا كرد و به آن سوى عراق نيز كشانده شد. وقتى خبر او به هشام بن عبد الملك رسيد طى نامه اى به كارگزار خود بر عراق يعنى يوسف بن عمر نوشت كه او را مورد پيگرد قرار دهد. يوسف بن عمر همه گونه شيوه ‏ها و احتياط هاى لازم را براى دور گرداندن مردم از وى را به كار گرفت. زيد به دشوارى و حساسيت اوضاع پى برد و در خارج شدن از كوفه شتاب كرد. يوسف بن عمر كسى را مأمور كرد تا نظرش را درباره ابو بكر و عمر، جويا شود. زيد پاسخش گفت :

خداوند آنان را رحمت كند من كسى از پدرانم را نيافتم كه از ايشان تبرى جويد. و با اين سخن بسيارى از ياران او از گردش پراكنده شدند و به همين مناسبت آنان را رافضى خواندند زيرا نپذيرفته بودند كه همراه زيد بن على وارد نبرد شوند و هنگامى كه نبرد ميان او و يوسف بن عمر شدت گرفت جز دويست و هيجده نفر مرد، همراهيش نكردند و نيزه‏اى به وى اصابت كرد و كارش را تمام كرد. يارانش او را در جوى آبى دفن كردند تا به دار آويخته نشود يا سوزانده نگردد ولى دشمنانش او را يافتند و قطعه ‏قطعه ‏اش ساختند و سر او را به شام فرستادند و از آن جا به مدينه بردند و بدنش آن چنان كه در مروج الذهب و جاهاى ديگر آمده مدت پنجاه ماه، آويزان بود و هنگامى كه دوران خلافت وليد بن يزيد رسيد به كارگزارش در كوفه نوشت كه جسد را با صليبى كه بدان آويخته ‏اش بودند بسوزاند و او نيز چنين كرد.

كشتن او در بيشتر مناطق اسلامى خشم و نفرت شديدى را برانگيخت و غم و اندوه اهل بيت را دوباره در يادها زنده كرد امام جعفر صادق (ع) نيز بر او گريست و به سوگواريش نشست و فضيل بن يسار روايت مى ‏كند كه پس از كشته شدن زيد بن على بر امام جعفر صادق (ع) وارد شدم و ايشان به من گفتند : اى فضيل عمويم زيد بن على كشته شد. گفتم: آرى اى فرزند رسول خدا. فرمود: خدايش رحمت كند به خدا سوگند كه او فردى مؤمن و عارف و عالم و بسيار راستگو بود و اگر قدرت به دستش مى ‏رسيد مى‏دانست كه با آن چه‏ كار كند.

و امام رضا (ع) فرمود : زيد بن على، از آن چه كه به حق متعلق به او بود درنمى‏ گذشت و او از هر كس ديگر، در برابر خدا پرهيزگارتر بود و او گفت : شما را به رضاى آل محمد، فرا مى ‏خوانم.

و در روايت سوم آمده كه امام صادق (ع) فرمود : خداوند رحمت كند زيد را كه او به رضاى آل محمد فرا خواند و اگر پيروز مى ‏شد به فرا خوان خود وفا مى ‏كرد. او به هنگام خروج با من به مشورت پرداخت به وى گفتم : عموى من اگر راضى مى ‏شوى كه در «الكناسة» به دار آويخته شوى، خود مى ‏دانى و هنگامى كه عزيمت كرد امام (ع) فرمود : واى بر كسى كه فراخوانش را بشنود و پاسخش نگويد.

و در روايت ابو حمزه ثمالى آمده كه او گفته است : بر سرورم امام زين العابدين وارد شدم او را ديدم كه نشسته و روى زانويش پسر بچه ‏اى نشسته و حضرت دلباخته به بوسيدنش مى‏ پرداخت و نوازشش مى‏كرد كودك برخاست و رو به در رفت و به زمين افتاد حضرت سراسيمه برخاست و او را برداشت و خون او را با پارچه ‏اى پاك كرد و در همان حال مى‏ فرمود: فرزندم هنگامى كه در «الكناسه» ترا به دار مى‏آويزند، به خدا مى ‏سپارم.

 گفتم : اين «كناسه» كدام است. فرمود : اين فرزندم در جايى از اطراف كوفه كه به آن «كناسة» مى‏ گويند، به صليب كشيده مى ‏شود و در ادامه فرمود : به خدايى كه محمد را به حق برگزيد در صورتى كه پس از من زنده بمانى اين كودك را كه در يكى از نواحى كوفه و درحالى ‏كه كشته شده و كشانده شده است خواهى ديد سپس او را به خاك مى ‏سپارند و از قبرش بيرون مى ‏آورند و در «الكناسة» به دارش مى‏ آويزند و سپس جسدش سوزانده مى ‏شود و خاكسترش در فضا، پاشيده مى ‏شود.

گفتم : فدايت گردم نام اين كودك چيست؟ فرمود : او فرزند من زيد است. حضرت به تعبير راوى، درحالى ‏كه اين سخنان را به زبان مى‏ آورد گريه مى ‏كرد.

ابو حمزه ثمالى مى‏ افزايد كه امام به من فرمود : آيا دوست دارى كه از اين فرزندم برايت سخن گويم؟ گفتم : آرى. فرمود : درحالى‏ كه من شبى، در محراب خود به سجده رفته بودم خواب بر من چيره شد و به خواب رفتم؛ در خواب چنين به نظرم آمد كه در بهشت هستم و رسول خدا (ص) و على، حسن و حسين و فاطمه همگى جمعند؛ آنها همسرم دادند و با او همبستر شدم و درحالى‏ كه در سدرة المنتهى مشغول غسل بودم هاتفى ندا داد كه : آيا دوست دارى كه ترا مژده فرزندى دهم كه نامش زيد است. آنگاه از خواب بيدار شدم برخاستم و نماز صبح را به جاى آوردم و در همين حال درب خانه را زدند درب را باز كردم مردى بود كه كنيزكى همراه داشت كه چهره ‏اش پوشيده بود. به او گفتم :

نيازت چيست؟ گفت : على بن الحسين (ع) را مى‏ خواهم گفتم : خودم هستم. گفت: من فرستاده مختار نزد تو هستم او به تو سلام مى ‏رساند و مى ‏گويد اين كنيزك به دست ما افتاده است وى را به ششصد دينار خريديم و آن را تقديم تو م ى‏ كنيم اين نيز ششصد دينار ديگر است كه به تو مى‏ دهيم تا روزگار بگذرانى. او پول را به من داد و نامه‏اى را كه مختار برايم نوشته بود و نيز كنيزك را به من سپرد. به كنيزك گفتم : اسمت چيست؟

گفت : حورية. گفتم اين تعبير خواب دوشين منست كه خداوند آن را حق گردانده است من از او صاحب اين كودك شدم و وقتى آن را به دنيا آورد او را زيد ناميدم، آن چه را به تو گفتم پنهان دار. ابو حمزه ثمالى مى ‏گويد : به خدا سوگند من زيد را ديدم كه كشته شده و به خاك سپرده شده و از قبرش بيرون آورده شده و به صليب كشيده شده و آن قدربر صليب ماند تا فاخته بر اندامش، لانه كرده بود و سپس سوزانده شد و خاكسترش به فضا، پراكنده شد.

در هر حال، زيد بن على پس از امام محمد باقر (ع)، از ديگر برادرانش گران‏مايه ‏تر و دانشمندتر در فقه اهل بيت و اصول عقايد اسلامى بود كه در اين رابطه راه پدران بزرگوار و امامش را پيمود و با «معتزلة» و «قدريه» و ديگر منحرفان از راه درست به مناظره پرداخت و هرگز در انديشه قيام عليه حكام دورانش نبود جز آن كه آنها، بدين كار ناگزيرش ساختند و مورد تعقيبش قرار دادند و جنگيدن را بر وى تحميل كردند او به رضاى اهل بيت (ع) فرا مى‏ خواند و در صورتى كه پيروز مى ‏شد طبق توصيفى كه امام صادق (ع) از وى به عمل آورده، به عهد خود وفا مى‏ كرد.

 او ادعاى امامت نداشت و هيچ كس نيز در زمان حيات وى، چنين ادعايى به وى نسبت نداد و تنها پس از كشته شدنش و آن زمان كه عباسي ها در جهت تفرقه ‏اندازى ميان شيعه تلاش مى‏كردند، چنين صحبتهايى به ميان آمد. عباسي ها همواره كوشش داشتند شيعيان را دچار تناقض سازند و برايشان دشمن‏ تراشى كنند. اين ادعا بعدها شكل كاملترى به خود گرفت و به صورت مذهب مستقلى مطرح گشت كه نيرو و بقاى خود را از پيوند با يكى از بزرگان اهل بيت (ع)، مايه مى‏ گرفت فقه اين مذهب در بسيارى مسائل و مباحث، با فقه امامية، و آن چنان كه از فقه زيدية كه اساس فقهى مذهب خود را از نظرات زيد بن على اقتباس كرده ‏اند هم خوانى دارد مجموعه فقهى نيز كه شاگردانش از وى نقل كرده يا ابو خالد عمرو بن خالد الواسطى آنها را به ايشان نسبت داده، گوياى همين مطلب است.

خداى رحمت كند زيد بن على را كه رسالت پدرانش را بدوش كشيد و مبارزه و جهاد كرد تا بالاخره در راه مجاهدين راه خدا، به شهادت رسيد و در شمار جاودانگان درآمد.

منبع : زندگاني دوازده امام عليهم السلام ، هاشم معروف الحسيني ، مترجم محمد مقدس ، جلد دوم ، صفحه 189 تا 196 ، انتشارات امير كبير سال 1382

  تعداد بازديدها: 1984
   


 



این مطلب از نشانی زیر دریافت شده است:
http://fajr57.ir/?id=74056
تمامي حقوق براي هیئت انصارالخميني محفوظ است.